بچه ها از اینجا زندگی بتهوون خیلی خیلی غمگین میشه ،
بتهوون یه نامه نوشت که مخاطبش عشق ابدیی بود و هنوز معلوم نیست این عشق ابدی چه کسیه!
هر چقدر که میگذشت وضع شنوایی بتهوون هم بدتر و بدتر میشد، تا توانشو داشت قبل از ناشنوا شدنش سمفونی و موسیقی نوشت
اما دیگه به حدی رسیده بود که برای شنیدن ساز ها باید سرشو نزدیک ساز میبرد تا بتونه صداهارو تشخیص بده ، خیلی بهش سخت میگذشت و این سختی داشت بزرگ تر هم میشد
تا بالاخره بتهوون ناشنوا شد ، اما اون باز هم دست نکشید اگر نمیتونست بنوازه به جاش موسیقی مینوشت. نگار که اون نت ها ملودی هارو تو ذهنش میساخت و بعد روی کاغد میاورد
اما اون دیگه تو اجتماع حاضر نمیشد ، خودش رو به یه ادم منزوی تبدیل کرده بود.
یه ادم خشن که بعضی ها ازش فرار میکردن، شاید همونایی که زوری طرفدارش بودن توی اون زمان حتی نمیخواستن ببیننش
جوری شده بود که لباساشو سه هفته ای یه بار عوض نمیکرد و شلخته تر از هر زمان دیگه ای بود ، صاحاب خونه هاش ازش شاکی بودن چون وقتی عصبی میشد شروع میکرد به بهم ریختن خونه،
توی کوچه خیابونم بچه ها بهش سنگ و زباله پرتاب میکردن و اینجوری آزارش میدادن ...
اما تبهوون باز هم شکست رو قبول نکرد
و شروع کرد به نوشتن اپرای فیدلیو