اسم کاملش ولفگانگ آمادئوس موتسارت بود
[میتونین در موردش تو گوگل بیشتر بخونین]
بتهوون یه شانس و موقعیتی پیدا کرد که تونست برای موتسارت پیانو بزنه، خونه موتسارت به شکل یه سالن زیبا و بزرگ بود مثل سالن های موسیقی.
اون به خونه موتسارت اومده بود و داشت از راه پله بالا میرفت اونجا پر بود از ادمای شیک پوش و مجلل با لباسای ابریشمی و کلاگیس های بزرگ روی سرشون، و این برای بتهوون مهم بود که از همه لحاظ درجه یک باشه .
حالِ اون موقعش خریدنی بود، میشه گفت که بتهوون 16 ساله داشت از خوش حالی و سرخوشی به غش کردن نزدیک میشد، اما یه نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط بشه و بهترین خودش رو برای همه ی ادمای حاضر در سالن به نمایش بزاره.
لود ویک بتهوون با موسیقی که نواخت تونست نظر همه افراد حاضر در مهمونی به ویژه موتسارت رو جلب کنه، اون متحیر شده بود جوری که رو کرد به همسرشو گفت: بهت قول میدم که این بچه به زودی چیزی رو به دنیا عرضه میکنه که همه تا ابد در بارش حرف بزنن!
لود ویک دوست داشت در کنار موتسارت بمونه تا موسیقی رو بهتر ازش یاد بگیره اما اون خبر نداشت که این اخرین دیدارشونه !
چند روز بعد نامه ای از طرف پدرش یوهان به دستش رسید که توی اون نامه گفته بود مادرت سلّ گرفته و باید برگردی...
پس اون باید سریع بند و بساطش رو جمع میکرد راه میوفتاد به طرف شهر خودش.
اون احساسات متضادی در مورد مادرش داشت اما اینو میدونست که مادرشو دوست داره و براش عزیزه، اما مادرش هیچ وقت در برابر بد رفتاری های پدرش یوهان ازش دفاع نکرده بود!
اما بتهوون شهر ارزو هاش رو رها کرد و به خونه برگشت