مثلا تو خیابون هر وقت با خواهرم بودم و منو از خواهرم خواستگاری میکردن سریع میگفت ما دختر ب غریبه نمیدیم (مادرم کلن مریضه و اگرم جایی میرفتم با خواهرم یودم و اگرم مراسمی قرار بود باشهومنو از خواهرم خواستگاری میکردن )خودشم از من بزرگتر بود و مجرد
اگر تو خیابون کسی میخواست بهم شماره بده غربتی بازی در میاورد
اگر کسی خواستگار رسمی میشد ک بخواد بیاد هیچ مشورتی نمیداد و میگفت زندگی خودته و هیچ هم فکری نمیکرد
نمیگم اون خواستگاریای توی خیابون ازشون شوهر در میومد ولی حداقل ۴ تا رفت و آمد میکردم و یاد میگرفتم ن ک الان بخوام با ی پسر حرف بزنم تپش قلب بگیرم حس میکنم خواهرم در حقم ظلم کرد