اعصابم به شدت خورده
دیروز عصر خونه مادر شوهرم بودم ناهارم بودم بهش تو کارا کمک کردم. عصر شد عمم اومد خونه مادر شوهرم که بشه خاهرش همش. دلش میخاست پسرمو اذیت کنه خوشش میومد گریه کنه
خلصه ایشون رفت منم دندون رو جیگر گذاشتم بعد اون رفت خاهر شوهرم شروع کرد منم خیلی مؤدبانه گفتم فلامی نکن دیگه بچمو خوت میاد؟
ناراحت داشت خاهر شوهرم بزرگم با پسرم تماسس تصویری میگرفتن دیدم هی پشت گوشی میشه چی شد چرا سرو صدا شد
مادر شوهرم گفت هیچی بچرو فلانی اذیت میکنه برداشت گفت خیلی خب بگشو ورداره بره من خدایی ناراحت شدم
پاشدم بیام بدون اینکه به روی کی بیارم از در اومدم بیرون شوهرم از سرکار اومد گفت کع بیا بیا یه چای بخوریم
هیچی دیگه شب شد و به شوهرم گفتم گقتم هر چی باشه من با فلانی حلش میکنیم و همو دوس داریم اون چرا میگه به منو بچم که برن
شوهرمم صبح قبل اینکه بره سر کار من خواب بودم به مادر شوهرم گفته اونم اومدهبه من میگه من ازت توقع نداشتم اگه خاهر شوهرت بفهمه توقع داره گفتم کاره من اصلا به منظور خبرکشی نگفتم خدایی ناراحت شدم اونم حاشا میکنه مگه بدبخت چی گفته گردنم که نمیگیره بعد ورداشته میگه آدم بره بده بهتره تا خبر کشی کنه گفتم مادر حرفت خیلی بده اونم هی گفت گفت و رفت منم هیچی نگفتم
نشستم فک کردم گفتم خلک تو سرش این چه حرفیه زنگ زدم به شوهرم گفنم مادر گفته آدم بره بده ولی خبرکشی نکنه
شوهرمم گفت اگه چیزی گفتن جوابشونو بدخ نترس
من مطمئن خاهر شوهر کوچیکم که نخود هر آشه میاد به سرم به نظرتون چی بگم بهشون ماتهتشون بسوزه
والا اگه به خبر کشی بود دختراش تا الان خیلی داده بودن