امروز داشتم طرف میشستم...بارها به مامانم گفتم چاقو رو که میشوری از سمت تیزش بزا داخل جا قاشقی...امروز بین قاشقا چاقو رو ندیدم رفتم بزارم دستمو پاره کرد...اصلا دادم نزدم فقط حالت غر مانند گفتم مامان چاقو رو میشوری اینجوری بزار داخل جا قاشقی که زخممون نکنه...
چنان دادوبیداد راه انداخت که اره حالا یه غلطی اومدی کردی...میشورم و میسابم حالا تو واسه من دستور میدی؟...هیچ غلطی نمیکنی ت خونه...بچهای مردم فلان میکنن و بیسران میکنن...لقمه واست میگیرم ، چایی واست میارم اخرشم هیچ گوهی نمیشی (حالا فقط روزای تعطیل اینکارو میکنه)...غمرمو صرف تو کردم...خیلی شاهکار کردی تو زندگیت توقعاتت فقط بالاست...
و منی که شاید تو سال ۳ بار یا نهایتا ۴ بار برم خرید لباس...
و منی که هفته ای یبار جز دستشویی و حموم کل خونه رو تمیز میکنم حتی روی گازو باوجوداینکه کنکوریم🙂
شام اصلا نمیزارم برامون درست کنه...ظرفا رو تا حد امکان میشورم...
خودش شاغله اما بابام بازنشسته...بابام خدایی خیلی تو کارای خونمون کمک میکنه...
کلا مامانم با من مشکل داره...با برادرم اصلا اینجوری نیست....برادرم هر خرابکاری بکنه واسش عزیزترینه...خسته شدم دیگهدلم میخاد بمیرم از شرش راحت شم...از خدا گله دارم که منو تو اینموقعیت افتضاح قرار داده بعد حتی منو ور نمیداره ببره راحتم کنه