امروز خونه مامانم و مادرشوهرمو دعوت کردم واس نهار
همچی خوب بود تا اینکه میخواستن برن
داداش کوچیکم شروع کرد گریه کردن کلاس اوله
میخواست بمونه جوری که خودشو میزد به زمین
بعدگفتم بمون شوهرم گف بزار بره خستمه میخام بخابم
بش گفتم من حواسم بش هس شلوغ نکنه
گف بزار بره میگمت
بش گفتم خودت بمون من میبرمش فضای سبز پیشمون بشینه عصره هواخوبه
گف میگمت یا جای منه یا اون
دستشو کشید پرتش کرد از خونه بیرون
مامانم اینا تو ماشین بودن ندیدن
حالا من شوهرم همش خونه مامانم ایناس
همه رفته بودن جز برادرشوهرم بازم بش گف چته بچس بزار بمونه
قبول نکرد
برادرمو با گریه فرستادم تو ماشین
خیلی اعصابم داغون شد گرف خابید
خیلی خوش گذش ولی کوفتم کرد حالا من از صب نشسته بودم تدارک میدیدم
هیچی بش نگفتم
شمابودین چیکار میکردین
برادرشوهرم هم دید اینجوریم خودشم رف
البته میخواست بمونه