یه چیزی بگم.منو اصلا دوست نداشتن...فک میکردن شوهرم حیف میشه😬...
خلاصه پافشاری شوهرم ازدواج کردیم..فک میکردن ازون موزمارای بد هستم...
ولی خداشاهده...بااینکه اصلا خودشون نمیدونم..این منم ک به همسرم میگم زنگ بابات بزن..مامانت خیرات بده..چون یادش میره..بااینکه اوقاتمو تلخ کردن..ولی هیییچ زمان شوهرمو از مامان باباش یا خانواده منع نکردم بااینکه ظرفیت جداشدن از خونواده رو داشت همسرم.. اما نذاشتم بیشترم محبت کردم..اون بنده خدا کفوت شد..شاید بدونه الان واقعیت چیه..ولی پدرشون مهنونمیدونه...و منم نزدیکش نمیشم ک اعصابش بهم بریزه..ولی شوهرمو نصیحت میکنم گوش زد میکنم به محبت به باباش..و پدرشون م هنوز میگه پسرم خودش خوبه...خوبی از پسرمه..و چقدرقلبم میشکنه