اولین بار که رفتم مغازشون ۱۹/۲۰ سالش بود منم بچه بودم دلم هری ریخت ،صداش قیافش اخلاقش همه چیزش جذاب بود،گلفروشی اون بود ولی باباش کمک دستش بود|توی یکی از خیابون اصلیای تبریز 
ازمغازه که زدم بیرون قلبم مثل چی تپش داشت دست پام گم کرده بودم ولی خب من یه دختر درسخون بودم که برای خانواده و اعتمادی که بهش داشتن احترام زیادی قائل بود برگشتم به زندگی معمولی ولی با فکر اون
دوسش داشتم خیلی زیاد هروقت خیابون میرفتیم راهم دور میکردم که شده حتی یه ثانیه ببینمش :)
گذشت گذشت یه روز که ازاونجا رد شدم مغزشون جمع کرده بودن منم اونقدر احمق بودم که این مدت نه یه شماره تماس نه یه آیدی از تابلو مغازه برنداشته بودم اون چند ماه روزگاران سیاه بود حالم بد که دیگه توی شهر به این بزرگی نمیبینم ولی