یه دوستی دارم از اول ابتدایی تا آخر دبیرستان باهم بودیم . دلم خواست داستان زندگیش رو از زبون خودش براتون بنویسم . آخر قصه رو با جزئیات بیشتری مینویسم لطفا حمایت کنید
اسمم نیکا .متولد ۱۳۷۰. سه تا خواهر دارم و ۳ تا برادر .خانواده به شدت افراطی تعصبی و سختگیری داشتم . حسرت خیلی چیزا رو دلم بود هم از نظر مادی و هم معنوی .ما هممون مجبور بودیم نماز بخونیم .چادر سر کنیم و تو خونه لباس گشاد و دامن بپوشیم .پدرم تعصبات مذهبی شدیدی داشت.میشه گفت یه جورایی زندگی غار نشینی داشتیم . سه تا خواهرام بچه های بزرگ بودند بعد اون سه تا برادر داشتم و من آخرین بچه بودم .
خواهرام همشون ازدواج کرده بودند و دوتا برادرام .فقط من و یکی از برادرام مجرد بودیم .خواهرام همگی زیر ۱۵ سال ازدواج کرده بودن و پدرم هم همین توقع رو از من داشت.یعنی رسم ما همین بود و کسی جرات مخالفت نداشت . وضعیت مالی متوسطی داشتیم . مثل اکثر جاها تو خانواده ماهم پسردوستی حرف اول رو میزد
https://www.ninisite.com/discussion/topic/12917158/بچه-ها-توروخدا-تعلیقم-کنید