کلاس پنجم بودم
مربی سه نفر رو سرگروه کرد منم جز اون سه نفر بودم
داخل حیاط برای ورزش ایستاده بودیم
بعد مربی به بچه ها گفت برید پشت اون سرگروهی که دوستش دارید
از بین 40 نفر حتی یک نفر هم نیومد به عنوان یارم پشتم وایسه
اون لحظه مثل این می موند چاقو رو کردن تو قلبم
از اونجا فهمیدم هیچکس جز خودم منو دوست نداره و زندگی رو به یه ورم گرفتم دیگه اصلا واسم مهم نیس که تنهام یا نه چون عادت کردم