عروس داییمم،احترام منو داره،ولی احترام مامانم رو نه چون وضع مالی خونوادم ضعیفه

به من خیلی احترام میزاره و دورم رو میگیره چون میدونه من زیربار کسی نمیرم،ولی هروقت مامانم بره خونشون اخم میکنه و کم محلی،البته مامانم اگه بره چون خونشون یه خیابون فاصله داره فقط یک ساعت نهایت بشینه اونم چندماهی یه بار،،،،مامانم اوندفعه میگفت وقتی وضع مالیمون بیست سال پیش خوب بوده انقدر دور مامانم میگرفته و دعوتش میکرده،کلاً هرکس پولدار باشه باهاش خیلی با احترام برخورد میکنه ولی با وضع مالی ضعیف کم محلی میکنه نمیدونم چرا اینجوریه

یکی از خاله های شوهرم با من ضِد هست،خیلیم خودشو برا داییم عزیز میکنه وضعشونم خوبه،انقدر قلبم میگیره وقتی میرم اونجا هی زنگ میزنه به خاله شوهرم که پاشو بیا غذاپختیم ولی اگه مامانم یه سر با من بیاد اونجا کم محلی میکنه،یعنی ادم چقدر میتونه بدباشه باخواهرش اینجوری کنه،اون هفته یه جشن خونشون برای بچم گرفتم،بعد من دورتر رفتم به مامانم گفتم تو برو تزیینی هارو ببر،بعد من تا رفتم ظهر بود چون شوهرم طولش داد،،،،دیگه،میخواسم زود جشنو بگیرم برگردیم خونه بابام ناهار،،،،دیدم میگن اول میخوایم سفره بندازیم،انقدر خوشحال شدم که احترام خونوادم گذاشتن غذا براشون پختن،اصلا برام عزیز شده بودن،تا اینکه امروز از مامانم پرسیدم گفتم داییم دعوتت کرد یا زنداییم اون هفته؟گفت این غذا رو پخته بودن برای خاله شوهرت اون گفت جایی کار دارم نمیتونم بیام دیگه زنداییت گفت بمونید منم هرچی گفته نه،گفت باید بمونید من خیلی غذا پخته بودم برا اونا نمیان،میگفت داییت هم اصلا نگفت بمون،حالا خیلی اونروز احترام خونوادم گذاشتن و داییم هم از همیشه بهتر بود احترامشون میگذاشت،میگفت میخندید ولی من از دوتا چیز ناراحت شدم اول اینکه بهشون گفته بودم برای جشن بچم به کسی نگیدمیخوام خونوادگی بگیرم،گفته بودن باشه نمیگیم ولی ناراحت شدم زنگ زدن دعوت کردن خاله شوهرمو،و دوم هم اینکه مامانم میگفت داییت هی زنگ میزد به خواهر زنش که بیاید ما چی پختیم میگفت ده بار بهش زنگ زد ولی یه بارم به من نگفت بمون،خونه خودمون کوچیکه نمیتونستم جشنو اونجا بگیرم،میتونستمم خونه بابام بگیرم،ولی دیدم داییم شوق و ذوق داره اونجا بگیرم دیگه گفتم همونجا میگیرم