به خدا... اصلا نمیدونم باید چطور باهاشون حرف زد... امشب دلم گرفته بود بهش گفتم بریم بچرخیم از صبح مامانشو برده بیرون ساعت 8 از سر کارش اومد یادش اومد ما رو ببره... رفتیم بردم در خونه مامانش براشون چیزی گرفته بده... یک ساعت تو ماشین نشستم تا بیاد دیگه روانی شدم... گفتم آخه نگفتی من تو ماشینم رفتی براشون ماهواره نصب کردی... بچمم خوابیده بود... همیشه جمعه ها بخاطر خانواده اش میریزیم به هم...