هر روز مادر شوهرش وشوهر بچه ننش براش قیافه میگرفتن وسرسنگین بودن
،بعدش بااقا فرهاد رفتن مسافرت اونجا پسر عمویش بهش گف هر موقع وقت عوض کردن پوشکت شد ماعوض میکنیم ب مامانت بگو اینقدر زنگ نزنه کوفتمون شد
بعد آقا فرهاد یکم حالیش شد ک بعله
بعدم یواش یواش مریم بانو همه را شست و زندگی راب کام خودش یکم شیرین تر کرد