بچه بودم هنوز وارد مقطع راهنمایی نشده بودم؛ فرداش امتحان داشتم و درس هم نخونده بودم...
همش دنبال یه راهی میگشتم مدرسه رو بپیچونم تا نخوام امتحان بدم؛ شب قبلش هیچی درباره پیچوندن یا امتحان به کسی نگفتم.
گذاشتم صبح شد.
بابام همیشه ساعت ۶ و ۴۵ دقیقه میومد بیدارم می کرد؛ من زودتر ساعت ۶ و نیم پاشدم پیشونی مو چسبوندم به شوفاژ، دست و پاهامم همینطور؛😂😂 یه ذره با رژ قرمز، گونه هامم سرخ کردم و خودمو انداختم رو تخت.😝
بابام که اومد بیدارم کنه گفتم خیلی حالم بده؛ دست گذاشت پیشونیم دید صورتم داغه؛ به مامانم گفت این تب داره لپاش گل انداخته😂😂
مامانم گفت عیب نداره نمیخواد بره مدرسه، بگو پاشه صبحانه بخوره دارو هم بهش بده اگه خوب نشد ببرش دکتر.
با این جمله یه نفس عمیقی کشیدم و از خوشحالی بال دروردم.😍😂
بابام یه قرص بهم داد، فکر میکنم سرما خوردگی چیزی بود، یواشکی بین انگشتام قایمش کردم و یه جوری نقش بازی کردم که انگار گذاشتم دهنم و خوردمش😝
واسه این که بابام نفهمه قرص رو انداختم تو آب تا حل بشه بعد آب رو ریختم دور.
هیچی دیگه اون روز با این نقشه مدرسه رو پیچوندم و خیییلی حال داد😅❤️