فرداش رفتیم پاساژ و بازار و... وقتی خواستیم برگردیم برادر شوهرم گفت مارو ببر ترمینال میریم منم گفتم ن بابا نرین خوش میگذره بمون و... تو هم دوست داری بری اشکال نداره ولی ثريا و بچه ها تا جمعه نمیان
شبش رفتیم خونه عموش و بعد اومدن باز گفت فردا میریم منم گفتم من دوست دارم بمونین ولی ب هر حال اختیار با خودتونه
قبل خواب بچش گفت فردا کجا بریم باباش گفت میریم خونمون منم گفتم تو میری خونه اشکال نداره ولی اونا تا جمعه نمیان
فردا ک بیدار شدیم منتظر بودم بگه ب خانمش بلند شو بچه ها رو اماده کن بریم (سه بچه دارن نه هفت و چهار سال) ولی هیچی نگفت
منم گفتم وسایل آماده کنم بریم باغ گفت ن ما میریم و نمیرفتم و ب خانمشم نمیگفت بلند شو بریم
منم عصبانی شدم گفتم تو همش میگی میریم و نمیری یا نگو یا برو خیلی رو عصاب و بد سفر و بی فرهنگی واقعا نمیدونستم اینجوری هستی وگرنه غلط میکردم می آ. وردمتون روزای مارم خراب کردی و... تو برو
گفت اخه بازن و بچه م میرم گفتم ن ولا اصلا نمیخای بری فقط الکی ادا درمیاری
حتی گفتم اگه میری ب شوهرم بگم بیاد ببرت گفت ن خودم میگم
و نرفت
بعدش شوهرم اومد ب شوخی گفتم با برادرت دعوام شد، جاریمم گفت اره بیرونشم کرد
و جالب اینجاست نرفت تا جمعه
حالا از اونروز من حرص میخورم و با وجود اینکه برادر شوهرم و خیلی دوست داشتم از چشم افتاد
بنظرتون چکارکنم بیخیال شم و منبعد چطوری باش رفتار کنم