دیشب شب نشینی رفتیم خونه یکی از فامیلای شوهرم، جاریمم با شوهرش اومد
من و شوهرم کمی از هم ناراحت بودیم
اونجا بحث سفر و... شد پسر دایی شوهرم گفت خانم من حوصله هیچ جا رو نداره و ب شوهرم گفت خانم تو خوبه پایته
شوهرمم گفت خانم منم از وقتی با منه گردش و سفرو یاد گرفته قبلا جای نمیرفته
منم گفتم اتفاقا دوست ندارم باتو هیچ جا بیام ولی مجبورم
شوهرمم گفت چرا مجبوری با هرکی و هرجا دوست داری برو امضا کن و برو من مشکلی ندارم
واقعا زبونم بند اومد نتونستم هیچی بگم
جای من بودین چ حسی بتون دست میداد و چکار می کردید