دوستان داستانی که میخوام براتون تعریف کنم ماجراییه که ده ساله باهاش درگیرم. ممنون میشم حوصله کنید بخونید نظرتون رو بگید
من ده سال پیش ازدواج کردم. آشناییمون سنتی بود. دوران آشنایی کوتاهی داشتیم و من چون دختر ازدواجی نبودم و درگیر درس و موضوعاتی مثل مهاجرت بودم فکرم درست جمع و جور نبود. به اصرار خانواده که با همشهری ازدواج کن و قید مهاجرت و کیسای اونجوری رو بزن خواستگارای همشهری رو راه دادم. ماجرام با همسرم نمیدونم چرا ولی خیلی سریع پیش رفت. تحقیق خیلی گسترده ای نکردیم. خانواده ساده ای به نظر میرسیدن و اعتماد کردیم و شهر هم کوچیکه فکر نمیکردیم مورد خاصی باشه که بیخبر باشیم. یادمه فقط در مورد صداقت و وفاداری تو ازدواج چند بار بهش تاکید کردم و اونم تایید کرد که موافقه. اصرار داشتن که زودتر عقد کنیم و طی یه تصمیم اشتباه یه ماه بعد خواستگاری اولیه عقد کردیم!!
شش ماهی عقد بودیم و پدر ایشون بیماری سختی داشت و باز هم به اصرار خانوادش عروسی افتاد جلو و رفتیم سر زندگیمون و مدت کوتاهی بعد عروسی پدرش به رحمت خدا رفت. داستان از بعد مراسم چهلم پدرش شروع شد. خیلی اتفاقی فهمیدم که ایشون خواستگار دخترعموش بوده و چند ماهی با هم بودن و جوری تو فامیل جا افتاده که انگار حالت نامزدی داشته و همه مطلع شدن از داستان. اما موضوع به کل از من مخفی شده بود. تازه معنی خیلی از حرفا و رفتارای خانواده همسرم، اون دختر و خانوادش و اطرافیان رو فهمیدم. کاملا حس میکردم که فریب خوردم.
صادقانه بخوام بگم، من گزینه های خیلی بهتری نسبت به همسرم داشتم، بخصوص از نظر خانوادگی. یا بخاطر همشهری نبودن و قصد مهاجرتشون توسط خانوادم رد شدن، یا سر موضوعات دیگه مثل اختلاف فرهنگی و نپسندیدن توسط خودم. از طرفی من همیشه برام مهم بود که روابطم با جنس مخالف در چارچوب باشه، هیچوقت پا کج نذاشتم و از طرف مقابلم هم همینو میخواستم. و از همه مهمتر این دروغگویی و مخفی کاریشون بود که آزارم میداد. به حدی که اون خانواده در تمام مراسمات ما حضور داشتن. دیوار اعتماد بینمون شکسته شد. دیگه باورش نداشتم. نمیتونستم حرفاش رو باور کنم و در نظرم آدم دروغگو و دغلکاری بود.
لطفا بقیه رو در کامنت بخونید