2777
2789
عنوان

داشتم میخوندم|| پوپک

| مشاهده متن کامل بحث + 1655 بازدید | 99 پست
از کدوم قسمت بذارم 

ازنجان که شروع کرده اعوذبالله گفتن ولی مجازاتش شروع شده بوده 

ما همه خواهیم مرد، همه‌ی ما ! همین به تنهایی باید کافی باشد تا همدیگر را دوست داشته باشیم... اما اینطور نیست(: < EXO-L >

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

واسه منم میفرسی

میشه تو خصوصیم واسه منم بفرستین؟

ما همه خواهیم مرد، همه‌ی ما ! همین به تنهایی باید کافی باشد تا همدیگر را دوست داشته باشیم... اما اینطور نیست(: < EXO-L >

momi_arsha


به بهانه ی گم شدنشون .یه روز پول خیلی زیادی ازم خواست که هیچ جوره برام مقدور نبود تهیه اش کنم ..کارم شده بود صبح تا شب دعاکردن که خدایا من یه اشتباهی کردم ببخش نزار آبروم بره … شر محستم از سرم دور کن ولی کاملا بی فایده بود و روز به روز بیشتر تهدیدم میکرد ..یه روز خیلی حالم بد کلی گریه کردم و التماس به خدا .. یهو حالم بد شد نفهمیدم هرچی فحش رکیک بود به تمام مقدسات گفتم




بچه ها برای اینکه حرص خدارو دربیارم گفتم ای ابلیس بزرگ تو کمکم کن تو از خدا بهتری اگر کمکم کنی دیگه از این به بعد تو رو خدای خودم میدونم وتند تند با خودم میگفتم اعو ذبه الشیطان من الله … مثلا با این کارم میخواستم توجه خدا رو به خودم جلب کنم و دلش برام بسوزه غافل از اینکه وقت تاوان پس دادن رسید

momi_arsha


هم برای خیانت به همسرم هم برأی بدنیا آوردن یه بچه ی نامشروع هم توهین و دل بریدن از خدا … شب خوابیدم خواب دیدح یه مرد سیاهپوش قد بلند که صورتشونمی دیدم




اومد جلوم و گفتمن اعور هستم از یاران پادشاهم … توی خواب فهمیدم منظور از پادشاه همون ابلیس ..گفت به زودی شوهرت پی به خیانتت میبره و همه چیزو میفهمه و آبروت پیش شوهرتو خونوادش میره و آنروز آروزی مرگ میکنه بعد خنده ی شیطانی و کریهی کردو حرف روز قبلمو تکرار کرد اعوذ به الشیطان من الله … گفت باورت نميشه چقدر سرورم از این حرف تو خوشحال شد تا به حال هیچکس همچین حرفی نزده بود


تو عرش خدای (یه فحش رکیک به خدا داد ) رو به لرزه در آوردی … سرورم منو فرستاده تا به تو کمک کنم .. منم گفتم خدا اگه خوب بود کمکم میکرد ازش متنفرم

momi_arsha


چنان ترسی داشتم که از صدای نفس خودم وحشت داشتم مثل بید به خودم می لرزیدم و میگفتم خدایا این چه خوابی بود … خودت کمکم کن … یه جورایی از کفری که گفته بودح پشیمون شدم … چند روزی گذشت و دوباره سرو کله ی محسن پیدا شد پافشاری میکرد و تهدید میشدح که پولو بهش بدم … یه روز در کمال ناباوری دیدح که آومده دم در خونه مون خون توی رگهام خشک شده بود … از ترس اینکه نکنه


کسی برسه و اونو ببینه نفسم بالا نمی اومد دهنم خشک شده بود و به تته پته افتاده بودم …هرروز تک زنگ میزد خونمون که انجام میدم ببینم چی ميشه در نهایت توبه میکنم و دوباره حرفمو پس میگیرم

دیگه چیزی برام مهم نبود مهم این بود که شرش از سرم کم شد و خیالم از بابت مزاحمتاش و فاش نشدن رازم راحت شد .. فقط به این فکر میکردم اگه کسی می فهمید کل دودمان نابود ميشد … در نهایت خوشحال از اتفاق افتاده یه روز قرأن و برداشتم و گفتم دیگه وقتشه که توبه کنم و برگردم به سمت خدا ,.. قرآن پاره شده رو برداشتم که با خدا حرف بزنمو تو به کنم … بازش که کردم بازش کردم یه آیه ای توجهمو جلب کرد ..


ای انسان آیا از شما عهد نگرفتیم که پیرو شیطان نباشید به راستی که او دشمن آشکاری برای شماست … یهو دلم هری ریخت و ته دلم خالی شد .. انگار خدا با من حرف زد و گفت عزیزم هرکاری تاوانی داره … ولی به هر حال من توبه مو کردم و چند روزی گذشت اتفاق خاصی نیوفتاد .. اما کم کم رفتارهای بچم تغییر کرد .مثلا شیر نمی خورد هرچی بهش میدادم بالا می آورد … توی خواب یهو میزد زیر گریه … یا اينکه یهو جیغهای وحشتناک می کشید .. چند باری بردمش دکتر … دکترا میگفتن  چیزیش نیست بچه سالمه سالمه .. اما من خودم می دونستم که یه چیزیش هست

momi_arsha هم برای خیانت به همسرم هم برأی بدنیا آوردن یه بچه ی نامشروع هم توهین و دل بریدن از خد ...

بیاخصوصی ایدی روبیکابدم بفرست واسممم

درتاریخ۱۴۰۱/۱۰/۱۷    فرشته کوچولوی من زمینی شد خیلی دوستت دارم دخترم😍😍یه صلوات میفرستین برا سلامتی دخترم ممنون😘

هروز وضعش بدتر از روز قبل میشد .. یه شب بچم که تازه راه رفتن ویاد گرفته بود از خواب بیدار شدم دیدم تو جاش نیست سریع برق و روشن کردم و مثل دیوونه ها دنبالش گشتم تو اتاق نبود دویدم سمت پذیرایی نبود رفتم دیدم ایستاده تو آشپزخونه و زل زده به دیوار … صداش کردم برگشت سمت من یه نگاه و خنده ی عجیب کرد که از نگاه من غیر معمولی و شیطانی بود البته در قالب خنده ی بچه گانه …. برش داشتم و بردمش بخوابونمش شوهرم بیدار شد گفت چی شده

گفتم چیزی نیست بد خواب شده یهو به دستش نگاه کرد گفت این چیه تو دستش با تعجب دیدم چندتایی تار موی بلند که مطمعن بودم مال من نیست چون موهای من رنگیه توی مشتش گرفته… اونا رو از دستش در آوردم بردم انداختم تو سطل آشغالی و خوابیدیم این بیقراری و بیخوابیاش و مخصوصا بالا آوردناش ادامه که داشت هیچ بدترم شده بود اوایل شیر میخورد ولی دیگه این اواخر شیر هم نمی خورد و هر غذایی بهش میدادم بالا می آورد جالب اینجا بود که اصلا لاغر نمیشد با سوء تغذیه نداشت.




این هر شب غیب شدناش توی خواب ادامه داشت .. و گاهی وقتا من بیدار میشدم و میدیدم نیست یه شب باز دیدم نیستش هرچی دنبالش میگشتم پیداش نمیکردم آخر سر دیدم رفته توی کمد شوهرم بیدار شد صداش زدیم یهو به خدا

momi_arsha


قسم اگه دروغ بگم بچه ای که نمی تونست حرف بزنه برگشت و با یه صدای کلفت . وحشتناک به فحش خیلی بدو رکیک داد تنوم تنم یخ کرد از ترس جیغ زدم به شوهرم گفتم شنیدی چی گفت ولی شوهرم گفت نه چیزی نگفت من نشنیدم ولی بخدا گفت هر و مطمئنم که من شنیدم چی روز که میگذشت رفتارش عجیب تر میشد همیشه با یه دوست خیالی بازی میکرد.


گاهی می خندید گاهی خیره میشد به جا و مدتها تکون نمی خورد بعد که حرف زدن یاد گرفت با یه آدم خیالی حرف میزد و کلماتی به کار میبرد که برای ما نه تنها آشنا نبود بلکه هیچ معنی و مفهومی نداشت  دیگه آبرو برامون نذاشته بود از بس رفتار و کارهای عجیب و غریب میکرد به سفارش چند نفر رفتم پیش چندتا دعا نویس اما دعاهایی که میدادن فقط یکی هفته خوب بود باز میرفت سر خونه ی

momi_arsha قسم اگه دروغ بگم بچه ای که نمی تونست حرف بزنه برگشت و با یه صدای کلفت . وحشتناک به فح ...

خب حب

ما همه خواهیم مرد، همه‌ی ما ! همین به تنهایی باید کافی باشد تا همدیگر را دوست داشته باشیم... اما اینطور نیست(: < EXO-L >

ول .. دیگه رسما منو شوهرم از کاراش و رفتاراش افسردگی گرفته بودیم. یه شب که منو بچم تنها بودیم من رفتم توی حمام که فقط موهامو بشورم درو نیم لا گذاشته بودم که حواسم بهش باشه موهامو که شامپو کردم شنیدم پسرم داره میخنده و حرف میزنه .. با سر کف مالی دوئیدم نوی حال دیدم رفته به گوشه حال ایستاده به سمت دیوار و داره به یه نفر نگاه میکنه و حرف میزنه که معلوم بود آدم قد بلندیه چون سرشو کاملا بالا گرفته بود و با دستاش اداهای در میاره که اصلا شبیهه ادای بچه هانیست از وحشت بدنم قفل کرده بود و دهنم شده بود عین چوب خشک اینقد ترسیده بودم که کنترل ادرارمو از دست دادم  بدتر از این صحنه صحنه ی بعدی بود که دیدم از دیدم از یه طرف دیوار که من دید کامل نداشتم به دست سیاه پر از مو شبیهه دست گوریل اومد بیرون و یه چیزی گذاشت تو دهن پسرمو اونم شروع کرد به خوردنش دیگه از دیدن این اتفاق رسما بیهوش شدم…

کسی هست بیاد روبیکا کل داستانو برام کپی کنه کنحکاو شدممممم

درتاریخ۱۴۰۱/۱۰/۱۷    فرشته کوچولوی من زمینی شد خیلی دوستت دارم دخترم😍😍یه صلوات میفرستین برا سلامتی دخترم ممنون😘

نفهمیدم چیشد وقتی به هوش اومدم که شوهرم با وحشت داره میرنه توی صورتمو ازم میخواد که چشمامو باز کنم وقتی نگاهم به صورت رنگ و رو پریده ی شوهرم ریخت افتاد که به پهنای صورتش اشک می و گریه میکرد حالم از خودم بهم خورد من با کارام بیچاره اش کرده بودم .. وقتی کامل به هوش اومدم کل ماجرا رو براش تعریف کردم اونم تره میده بود و مدام میگفت میبریمش مشهد می بندیمش به ضریح امام رضا تا شفاش بده …منکه از ته دل میدونستم نمیشه و این بچه ی حرومو که خدا داده برای عذاب من به خاطر عهدی با شیطان بستم … دیگه کم کم کنترل بچه از دست ما خارج شده بود… دیگه وضع از جایی بدتر شد که به حرف افتاد … یادمه اولین کلمه ای که به زبون آورد کلمه ی اعور بود … وقتی فکر کردم این کلمه رو کجا شنیدم افتادم یاد خواب اونشبم که اون شیطان خودشو به من اعور معرفی کرد … عرق سرد کل وجودمو گرفت و دوباره دلم آشوب شد

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792