وقتی بیدار شدم دیدم امیر بیدار شده و پشت به من نشسته و داره یه چیزی می خوره … به والله اگه دروغ بگم دهنشو باز کردم دیدم یه تیکه گوشت خام که خون داره ازش می چکه تو دهنشه … از تو دهنش در آوردمشو گفتم اینو کی بهت داده فلان فلان شده
وقتی خوب نگاش کردم دیدم یه چیزی شبیه به پرده ای که تو شکم مادره و جنین توش رشد میکنه …. فکر کنید یه همچین چیزی دست بچه ات باشه و داره اونو میخوره .. دیگه احساس میکردم خون تو رگام نیست .. نفس تنگی گرفته بودمو هر لحظه حالت تهوع میگرفتم … هیچکس نمی تونه اون حس استیصال و در ماندگی در ماندگی من بفهمه واقعا دیگه بریده بودم هر روز یه ماجرا هروز یه اتفاق وحشتناکتر از روز قبل .. یه شب توی حیاط خونمون متوجه شدم که یه گربه سیاه زل زده به خونه ما و انگار چیزی رو میدید که ما نمی دیدم
یه شبم دراز کشیده بودم شوهر اومد منو صدا زد گفت بیا دنبالم یه چیزی نشونت بدم. رفتیم آروم دم در اتاق پسرم دیدم داره با سه چهار نفر بازی میکنه ولی ما اونا رو نمیدیدم فقط میدیدم عروسک یا توپی که دارن باهاش بازی میکنن یه از یه طرف پرت میشه یه طرف و بعد پرت میشه تو دست پسرم بعد اون پرتش میکنه واسه یه نفر دیگه و همینطوری اون شی دست به دست میشد و فقط ما پسرمو میدیدیم دیگه از ترس نفسمون بالا نمی اومد شوهرم شروع کرد به بسم الله گفتن … یهو پسرم برگشت با عصبانیت گفت اسم اون خدای لعنتی رو نیااااااااار … من و شوهرم از ترس عقب عقب برگشیم و رفتیم زنگ زدیم به استادمو کل ماجرا رو براش تعریف کردیم گفت که هیچ کاری نکنیم و دیگه وارد اون اتاق نشیم و تا اذان صبح صبر کنیم. به محض شنیدن اذان صبح همه چی تموم شد و پسرم به حالت عادی برگشت