شام و خوردیم و بعد شام شوهرم باشگاه داشت ما رو رسوند خونه خواهر ثریا و خودش رفت باشگا
از اونجا ک خاستین بیایم شوهرم گفت تا سر خیابون بیاین میام اونجا دنبالتون و رفتیم اول خیابان ی فروشگاه داشت من رفتم مقداری وسایل خوراکی برای خونه بگیرم (گوجه و سس و ماست و پنیر و مربا و...) ک برادر شوهرم م دنبالم اومد وسائل و گرفتم و حساب کردم و اومدیم و چند ثانیه بعد شوهرمم اومد و رفتیم خونه
خونه بحث این شد فردا کجا بریم برادر شوهرم گفت ما میریم منم گفتم ن بابا نمیزارم تا جمعه برین و...
فرداش رفتیم پاساژ و بازار و... وقتی خواستیم برگردیم برادر شوهرم گفت مارو ببر ترمینال میریم منم گفتم ن بابا نرین خوش میگذره بمون و... تو هم دوست داری بری اشکال نداره ولی ثريا و بچه ها تا جمعه نمیان
شبش رفتیم خونه عموش و بعد اومدن باز گفت فردا میریم منم گفتم من دوست دارم بمونین ولی ب هر حال اختیار با خودتونه
قبل خواب بچش گفت فردا کجا بریم باباش گفت میریم خونمون منم گفتم تو میری خونه اشکال نداره ولی اونا تا جمعه نمیان
فردا ک بیدار شدیم منتظر بودم بگه ب خانمش بلند شو بچه ها رو اماده کن بریم (سه بچه دارن نه هفت و چهار سال) ولی هیچی نگفت
منم گفتم وسایل آماده کنم بریم باغ گفت ن ما میریم و نمیرفتم و ب خانمشم نمیگفت بلند شو بریم
منم عصبانی شدم گفتم تو همش میگی میریم و نمیری یا نگو یا برو خیلی رو عصاب و بد سفر و بی فرهنگی واقعا نمیدونستم اینجوری هستی وگرنه غلط میکردم می آ. وردمتون روزای مارم خراب کردی و... تو برو
گفت اخه بازن و بچه م میرم گفتم ن ولا اصلا نمیخای بری فقط الکی ادا درمیاری
نظرتون 🤔
و جالب اینجاست باز نرفت و تا جمعه موند و رفتیم باغ