شوهرم کارمندهست.بخاطرمسایل اقتصادی کاراانتقالی شوکرده بره شهرستان..تاظهرک سرکاره عصر هم کاردامپروری کنه...من پدرم دامپروری داره شکرخدا وضعیت مالی م بد نیست ..آخه پدرم بهمون پیشنهاد دادگفت من که اینهمه جادارم..کلی فضادارم.شوهرت کارخودشو بره اینجا م گوسفند بخره پرواری جمع کنه..سودش زیاده..شوهرمم ازخداشه...
حالا پسرعمویش امشب میگه چرامیخای بری..فلانی شهرت تمیزومیخادول کنه بره گاو و گوسفند جمع کنه... انقددلم شکست...آخه بابای خودمم کارش همینه...
حالا همشون مستاجر وگیروگرفتارن..به شوهرم گفتم مریم شهرستان... شوهرم سرشو تکون داد ک به چیافک میکنی تو...
باخودم میگم نکنه تصمیم اشتباهی باشه