با اینکه به شدت مهمون دوستم ولی سری اخر که اومدن به خدا رسیدم و شب سوم یواشکی زدم زیر گریه
چون بچه نوزاد داشتم که رفلاکسی و کولیکی بود و شیرخشکی تازه یه زوج بودن کلی کمک میکردن ولی شبها که اصلا خواب نداشتم تا ظرفای شام جمع کنم ناهار فردا رو بزارم بچه شیر بدم خواب کنم و کارای شخصیمو کنماذان صبح بود از اون ور باید بساط چای و صبحانه و ناهار و جمع کنم تا بیدار نشدن که صبح خنکی بریم بیرونا
بعدم تا شب بیرون بودیم باز برگرد شام درست کن و بعد باز ادامه
در کنار بچه داری