2777
2789
عنوان

گلین

484 بازدید | 20 پست

گلین

پارت ۱


هنوز آفتاب نزده بود که مثل همیشه با سر و صدای لاری چشم باز کردم

از اونجاییکه عادت به خواب زیاد نداشتم همیشه سحرخیز و قبراق بودم برعکس رضا که ولش میکردی تا لنگ ظهر خواب بود

همچین چادرشب و پیچیده بود به خودش که بعید میدونم روزنه ای میشد پیدا کرد

پشه ها هم تا صبح حسابی نوازشمون کرده بودن

کش و قوسی به کمرم دادم و رفتم سمت پله ها و کتونیهام رو که پاشنه هاش رو خوابونده بودم پوشیدم و آبی به دست و صورتم زدم

خنکای آب سرحالم کرد و همون موقع آبجی ملیحه م خمیازه کشون اومد تو حیاط و گفت؛ سلام محمد میتونی تا دیر نشده بری پیش بی بی تلی و ازش شیر بگیری؟فقط حواست باشه داخل باغ نری ها!

این سفارش همیشگی آبجی ملیحه بود و هیچوقت هم فراموشش نمیکرد

خب کمی از خودم بگم

من محمد پسر گلپری و حاج ولی؛ یه مدت اومدیم روستا اونم بخاطر آبجی ملیحه که میخواست به دخترای روستا درس بده

البته بگما آبجی ملیحه بهونه بود خودم خیلی آب و هوای روستارو دوست دارم و رضا برادرم که همیشه باهام مجبوری اومد

مادرجانم اول مخالف بود اما وقتی اصرارم رو دید دیگه چیزی نگفت

اول قرارمون بود یه چند هفته ای بمونیم و برگردیم اما اتفاقاتی افتاد که...

این اتفاقات برای اوایل دهه ی شصت به بعد

حالا واستون تعریف میکنم

آبجی ملیحه حوله رو داد دستم و گفت؛ خودش ظرف داره محمد جان فقط زود بیا

چشم رفتم فقط تا بیام چایی رو دم بذاریا آبجی

باشه باشه

انگشتهام رو کشیدم لای موهام و راه افتادم

تو روستا همه سحرخیز بودن و برای کار میرفتن سمت زمین های کشاورزیشون

دختر پسر پیر و جوون هم فرقی نداشت

اهالی روستا با دیدنم به روم لبخند میزدن و منم با لبخند جواب میدادم

دخترها روسریهاشون رو کیپ میگرفتن و از کنارم که رد میشدن کجکی هم نگاهم میکردن و حسابی برانداز

رفتارهاشون برام جالب بود؛ پاکیشون رو دوست داشتم

اما از وقتی اومده بودیم یه چیزی فکرم رو مشغول میکرد

تو روستا یه بی بی تلی بود که همه دوسش داشتن و اکثرا شیر و ...ازش میگرفتن چون بزرگترین گله ی گاو و گوسفند و بیشترین زمین کشاورزی رو داشت

اما اهالی به هیچ عنوان ۹ شب به بعد نمیرفتن سمت باغ بی بی تلی و کلا درباره ش صحبت نمیکردن

حس میکردم یه راز عجیبی تو دل باغ ننه تلی هست و هربار حرفش رو مینداختم وسط آبجی ملیحه م سریع حرف رو عوض میکرد

آبجی ملیحه چند ماهی جلوتر از ما اومده بود به این روستا و حالا خیلی خوب اهالی رو میشناخت

بهرترتیب راهی خونه باغ ننه تلی شدم و ...

گلین ۲ 

برای رسیدن به باغ بی بی تلی باید تقریبا تا انتهای روستا رو میرفتیم

دیوارهای کاهگلی که برگ درختای داخل باغ ازش بیرون زده بودن رو از دور میشد دید

در خونه ی ننه تلی معمولا از اذان صبح باز بود تا اذان شب و بعد از اون هیچ کدوم از اهالی رو نمیتونستی اون اطراف ببینی و جالب اینکه هیچکس رغبتی نداشت درباره ی این موضوع حتی با عزیزترین فامیل خودش هم حرف بزنه

روستا رسم و رسوم عجیب خودش رو داشت که به مرور براتون توضیح میدم و یکی از رسمهاش این بود که دخترها رو بدو تولد نشونه گذاری میکردن برای یکی از پسرهای روستا و این دختر و پسر الزاما باید باهم ازدواج میکردن حتی اگه از همدیگه متنفر بودن

و برای نشونه گذاری حتما دخترها باید خالکوبی میشدن وقتی به سن بلوغ میرسیدن و اگه چشم نامحرمی بهشون میوفتاد بلااستثنا تنبیه مشدن و تنبیهشون چیزی فراتر از مررگ بود

اونقدر عذاب میدادن اون دختر و که خودش آرزوی مررگ کنه

بخاطر همین روسری دخترها هیچوقت از روی صورتشون کنار نمیرفت و با هیچ نامحرمی هم کلام نمیشدن و معمولا اکثرشون سر به راه بودن و سرکشی نمیکردن

و این موضوع رو هم باید اضافه کنم که ما تو روستای مادرجان (توران) بودیم

مادر اصلی آبجی ملیحه و هووی مادرجان گلپری

ولی تو این چند وقت هنوز ندیده بودیمش و از نسبتش با ننه تلی بیخبر بودیم

بهرترتیبی بود رسیدم به باغ ننه تلی و با تقه ای به در وارد خونه باغ شدم

مرغ و خروس ها یه گوشه واسه خودشون دون میخوردن و نوه ی ننه تلی (دختر پسربزرگش) روی کره الاغشون نشسته بود و تو حیاط دور میزد و کلفت ننه تلی هم مشغول جمع کردن تخم مرغ ها بود

چادر گل گلی بسته به کمر و سبد تو دستش و با همون شمایلی که گفتم؛ رو گرفته مشغول کار بود و انگار نه انگار منتظرم یه نفر بیاد و جواب بده

همیشه به همین منوال بود تا بالاخره قربان سرکارگر باغ پیداش شد

سلام مش قربان ننه تلی خونه س؟

خونه س محمد شیر میخوای؟

بله

دنبالم بیا دوسه نفری تو صفن یه کم معطل میشیا

اشکال نداره منتظر میمونم

یکی دیگه از نکات عجیب روستا هم همین بود

با اینکه اکثریت گاو و گوسفند داشتن اما شیر برای مایحتاج خونه شون رو از ننه تلی میگرفتن و میگفتن که برکت داره

دوسه تا مرد میانسال و دختر تو صف بودن

روی سکوی گلی حیاط نشستم و خیره شدم به خونه باغ ننه تلی

گلین ۳

باغ انار ننه تلی زبونزد خاص و عام بود و میگفتن پاییز وقتی میای باغ حس میکنی وارد بهشت شدی

دورتادور حیاط بزرگ باغ درخت انار بود و لابه لاش انواع درخت های میوه ی دیگه

روی دیوار تور سیمی کشیده شده بود و هرچند قدم یه مترسک دیده میشد

دوطرف حیاط کاملا مجزا از هم بودن

یه طرف مسکونی و طرف دیگه رو اختصاص داده بودن به زیرزمین و سرداب و انباری برای نگهداری از محصولاتشون

تنوری که برپا بود و طویله ای که بیشترین تعداد دام رو تو خودش جا داده بود

این چند وقت که اینجا بودیم هربار میومدم باغ چشم میگردوندم تا اون نکته ای که برام سوال بود رو پیدا کنم و به جواب برسم اما همه چی عادی به نظر میرسید تا اینکه یه لحظه حس کردم یه سیاهی از پشت پرده ی پنجره ی یکی از اتاق ها رد شد و خیره بودم به پنجره ی اتاق که ترکه ی مش قربون خورد روی پام

های محمد حواست کجاس؟ انگار نمیدونی دید زدن تو باغ ممنوع!

داشتم درخت هارو نیگا میکردم مش قربون چیکار دارم دید بزنم جای دیگه رو

اما از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون همه ی حواسم به پنجره بود و درست همون لحظه اون سیاهی رو دیدم و کنجکاو شدم تا بدونم چه خبره و اون کیه اما بجز مش قربون که خودش یه پلنگی بود واسه خودش باغ کلی هم نگهبان داشت و اصلا امکان نداشت به پنجره ها نزدیک بشم

اصلا از این وضعیت خوشم نمیومد که دسترسی به جایی نداشته باشم

ظرف شیر و از ننه تلی کرفتم و حساب کردم و برگشتم سمت خونه

احمدعلی بیدارشده بود و با دیدنم لبخندی زد و گفت؛ بهه آقا محمد باز زحمت افتادی که

زحمتی نیست  داداش احمدعلی؛ نهال بیدار شده؟

نه مثل دایی رضاش خوشخواب

ای بابا

آبجی ملیحه بیا این شیر و بگیر چایی حاضر شده؟

آبجی ملیحه م در حالیکه سینی رو میاورد از پله ها پایین تا بذاره روی تخت گفت؛ حاضره بیا بشین سر سفره

باشه صبر کن رضا رو بیدار کنم

یه کاسه آب برداشتم و رفتم بالای سر رضا و بدون اینکه خبر بدم همه شو خالی کردم روی سر و صورتش و فرار کردم از روی نرده ها و پریدم پایین

رضا مثل ج. ن زده ها دور خودش میچرخید و با صدای ما نهال هم بیدار شده بود و جلوی در با تعجب رضا رو نگاه میکرد که دور خودش میچرخید و منم بلند میخندیدم

رضا نگاهی به من و نگاهی به نهال کرد و گفت؛ باشه محمد یکی طلبت فقط بخاطر نهال کاریت ندارم ها بچه میترسه

حالا نهال هم داشت میخندید و رضا بغلش کرده بود و صورتش و میمالید بهش و اونم بدش میومد و جیغ میکشید

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

گلین ۴ 

آبجی ملیحه میگما این ننه تلی گفتی چن تا بچه داره؟

باز گیر دادی به ننه تلی محمد؟

بابا یه سوال خب!

دوتا پسر داره دوتا دختر؛ یه پسرش زن گرفته یکیش عذب هنوز

اووم؛ آخه الان چند وقته ما اینجاییم دختراشو ندیدیم اصلا

چیکار دختراش داری محمد؟ اصلا ما صنمی نداریم با ننه تلی که بخوای دختراش و ببینی

همونجور که لای نونم پنیر میمالیدم گفتم؛ صنم که ندایم اما حسم میگه دختراش عیب و ایراد دارن و نمیخواد اهالی بفهمن

آبجی ملیحه م زبونش رو گاز گرفت و یه تیکه نون گذاشت تو دهن نهال و استکان چایی احمدعلی رو داد دستش و نگاهم کرد و گفت؛ اتفاقا دختراش خیلی قشنگن دوتاشونم عین ماه میمون!

چشمام و دوختم بهش و گفتم؛ که اینطور پس واجب شد ببینمشون

احمدعلی خندید و گفت؛ رودست خوردی ملیحه خانوم محمد خیلی راحت زیرزبونت رو میکشه!

آبجی ملیحه م به نشونه ی اعتراض اخم کرد و گفت؛ به جان خودم اگه بری اون طرفا به مادرجان گلپری خبر میدم خودش بیاد برگردونت شهر

رضا هم چاییش رو سرکشید و گفت؛ آبجی مگه نمیگی دوتا دختر داره مثل ماه! خب تو این روستا فقط دوتا پسر هست مثل ماه

ماه با ماه برازنده س؛ به نظرم به جای اینکه ما رو برگردونی یه خواهری کن آستین بالا بزن واسمون

آستین که بالا میزنیم واستون

رضا یه لقمه دیگه گرفت و گفت؛ پس حاضر شیم دیگه؟

منظورم حالا نبود رضا اول یه سر و سامونی به وضعیت کار و زندگیتون بدید بعد

رضا از فس افتاد و گفت؛ ای بابا اومدی و نسازیا

این بحث و ول کنید آخر هفته مساابقه سوارکاری داریم تو روستا

کدخدا خودش مسئول و پسرش هم تو مسابقه هست؛ پسر پاشا خان هم هست این دوتا رقیب همیشگین و جنگشون هم سر دختر ننه تلی!

منو رضا نگاهی بهم کردیم و گفتیم؛ پس نشون داره دخترش؟

حالا اسم پسرهاش چیه؟

خسرو پسر پاشاخان و کرم پسرکدخدا؛ خیلی از دخترای ده آرزو دارن زن این دوتا بشن اما حیف که ۹ سالشون میشه خانواده شون نشونشون میکنن و راه و براشون میبندن

خب حالا این دختره نشون کرده ی کدومشونه؟

قبل از اینکه آبجی ملیحه جواب بده احمدعلی بلند شد و گفت، من باید برم مدرسه ملیحه بخاطر اومدن دکتر تو امروز کلاس نداری اما میتونی نهال رو بیاری دکتر ببینه ضرر نداره

باشه آقا احمدعلی میارمش

احمدعلی رفت و خیره شدم به آبجی ملیحه و گفتم؛ خب؟

انگار گیر دادید به این ننه تلی ها

خوندین

بله...من را تگ میکنید اگه ادامش را گذاشتید؟؟؟؟ خوشم اومد از سبک داستان و نویسندگیش ...

داستان خودتونه؟؟؟؟

سالها دویدم ولی به مقصد نرسیدم ..... برای همه منتظرها و من دعاکنید ....

گلین ۵

والا تا شوهر ننه تلی زنده بوده میخواسته دختره رو نشون کنه واسه پسر پاشاخان

اما بعد از مردنش ننه تلی بیشتر متمایل به سمت کدخدا و پسرش و اینا انگار چند وقتیه باهم نزاع دارن و هنوز تکلیفشون معلوم نیست

خب حالا آبجی ملیحه بگو دختر بزرگه ننه تلی چرا هیچوقت از خونه بیرون نمیاد؟

انگار کوچیکه واسه مراسم ها میاد اما بزرگه نه!

بسه دیگه محمد سرم درد گرفت همه ش ننه تلی ننه تلی ول کنید دیگه

نهال و زد زیربغلش و پاشد رفت که دست و روی بچه رو بشوره

نگاهی به رضا انداختم و صدام رو آوردم پایین؛ رضا خونه ی ننه تلی یه خبرایی هست

نیشخندی زد و گعت؛ چشم بسته غیب میگی؟ خب معلومه که هست

ببین الان وقت مسخره بازی نیست امروز خودم چند بار یه سیاهی دیدم جلوی پنجره اتاق بالایی هی رد میشد

نگو که آال دیدی محمد؟!

چرا مسخره بازی درمیاری رضا؟ باشه حالا مسخره کن خودم شب میرم یه سرگوشی آب میدم

بیخیال بابا حالا مگه ننه تلی کی هست که خودت و گرفتار میکنی؟

چه گرفتاری پسر حداقلش سرمون گرم میشه

خب بریم مساابقه؛ آقاجان رو خبر کنیم بیاد واسمون اسب تهیه کنه

آره اتفاقا مسابقه هم فکر خوبیه اما فکرم بدجوری گیر اون خونه و پنجره س؛ شب هوامو داشته باش آبجی نفهمه نیستم

دست بردار پسر دنبال دردسریا

نه رضا میدونی که یه چیزی بیوفته تو سرم باید تا تهش برم

باشه خود دانی

آبجی ملیحه  نهال رو برد تا درمانگاه و منم خودم و با کتاب جدیدی که تازه گرفته بودم سرگرم کردم

بهرترتیبی بود تا شب یه جوری مشغول شدم و حتی یه چرت زدم که شب خواب آلو نباشم میخواستم برم خونه باغ ننه تلی و سر از راز اون خونه دربیارم

اما خبر نداشتم که چه جوری این کار باعث میشه سرنوشتم عوض بشه

شب ها معمولا زود شام میخوردیم کلا رسم روستا همین بود

رضا تشک هارو پهن کرد تو بهارخواب و گفت؛ هنوزم میخوای بری؟

سیییس آروم پسر آبجی ملیحه بفهمه میاد اینجا بست میشینه

باشه ولی خیلی مواظب خودت باش بچگی نکنیا نگهبانا نزنن تو سرت کارت یه سره بشه

نه حواسم هست

کتونیهام رو زدم زیر بغلم و از خونه بیرون رفتم

هوا گرگ و میش بود اما تک و توک چراغ خونه ها روشن بود و مسیر و میدیدم

برق کشی شده بود اما در حد یه لامپ و .. هنوز اونقدر پیشرفت نکرده بود روستا

گلین ۶

صدای پارس سگها از کوچه به کوچه ی روستا به گوش میرسید و من سعی داشتم اون وقت شب جلب توجه نکنم؛ آخه نمیدونستم چه خبره و اصلا دلم نمیخواست برام بد بشه یا اتفاقی بیوفته

اونقدر قدم هام سریع و تند بود که خیلی زود رسیدم به باغ

فقط یه چراغ تو بالکن روشن بود و سکوت خونه نشون از خواب بودن اهالی خونه میداد

اما مطمئن بودم نگهبان ها بیدارن

یه قسمت از باغ سیم نوری کمی باز بود و میشد رد شد اما خیلی ریسک داشت چون ممکن بود طول بکشه و گیر بیوفتم

باید یه فکر دیگه میکردم

یه سنگ برداشتم و خیلی با فاصله و دورتر از در پرت کردم تو حیاط و وقتی صدایی نشنیدم متوجه شدم اون قسمت امن

بسم اللهی گفتم و خودم و از دیوار بالا کشیدم و رفتم میون سیم توری اما یه جفت چشم زرد خیره بودن بهم

س. گ تارزان ننه تلی بود که اگه میگرفتت حسابت با کرام الکاتبین بود

انگشتم رو گذاشتم روی بینیم و از همون جایی که اومده بودم پریدم پایین

س. گ تو این شانس ععع ععع ببین یه حیوون زپرتی چه جوری حالم و گرفت ها

عقب عقبی میرفتم تا ببینم راهی پیدا میکنم یا نه که حس کردم پشتم گرم شد

یهو که برگشتم تا پشت سرم رو ببینم هیچی نبود

دستم رو گذاشتم روی پیشونیم؛ داغ بودم انگار تب داشتم! یه گرمایی حس کردم ها ولی هرچی دور خودم چرخیدم هیچی ندیدم

باز کمی خیره شدم به پنجره ای که صبح فکرم و درگیر کرده بود

تاریکی مطلق و بس

دست از پا درازتر و اینبار با فکری مشغول برگشتم خونه و خیلی آروم در و باز کردم و رفتم سر جام دراز کشیدم

رضا آروم گفت؛ اومدی؟ چی بود؟ چی دیدی؟

رضا ببین تب دارم

پقی زد زیرخنده

زقنبود...مرتیکه ببین تب دارم؟

داداش انگار بدجوری گورخیدی؛ نکنه به شلوارتم دادی؟

پاشدم نشستم و خیره نگاهش کردم

برای اینکه صدای خنده ش درنیاد پتو رو گاز میگرفت

یه لگد پرت کردم سمتش و گفتم؛ گم شو بکپ

خب حالا چرا قهر میکنی؟ بیا دست بزنم به پیشونیت

لازم نکرده خوابم میاد صدات در نیاد دیگه

پشتم و کردم بهش و چشمهام رو بستم

گلین ۷

همینجوریش فکرم درگیر اون خونه بود با این اتفاق هم بیشتر کنجکاو شدم چون تقریبا مطمئن بودم یه گرمایی رو حس کردم

صبح باز زودتر از همه بیدار شدم و زیر کتری رو روشن کردم

احمدعلی و آبجی ملیحه م باهم اومدن حیاط

احمدعلی حاضر و آماده داشت میرفت

خیر باشه آقا احمدعلی میری بچه هارو بیدار کنی؟

آبجی ملیحه م اما پشت سرش هی دستش و تکون میداد تا چیزی نگم و منم از همه جا بیخبر

احمد علی عادت داشت به شوخیام..

اما اینبار بدون اینکه لبخند بزنه به روم آهی کشید و گفت؛ انگار مادرجانم حال نداره باید برم شهر دیدنش؛ بیمارستان بستری

نیشم خود به خود بسته شد و رفتم نزدیک و گفتم؛ خدا بدنده؟ میخوای منم بیام؟ شاید کاری چیزی پیش بیاد

نه محمدجان همین جا بمون پیش ملیحه و حواست بهشون باشه

دستم رو گذاشتم روی شونه ش و گفتم؛ خیالت راحت اما هرکاری داشتی خبر بده زود خودم میرسونم

آقااحمدعلی منو بیخبر نذاریا!

باشه ملیحه جان دعا کن چیزی نباشه

ان شالله خیره نگران نباش خدابزرگه

احمدعلی رفت و آبجی ملیحه نگران نباش طوری نمیشه

چی بگم محمد؛ دلم واسه احمدعلی میسوزه بخاطر من آواره ی روستا شده یه پاش شهر یه پاش روستا

از اونطرفم مادرش بدحال اصلا بهم ریخته

خب آبجی تو که مجبورش نکردی خودش خواست باهات بیاد

آره اما کهرش توی شهر خوب بود؛ میترسم اینجا هیچ پیشرفتی نکنه خانوهده ش از چشم من ببینن

احمدعلی که بچه نیست؛ فکراشو کرده اومده دلیلی ندهره کسی از چشم تو ببینه

پاشد سرپا و گفت؛ دست و روتون رو بشورید بیایید صبونه بخوریم

میگما آبجی یه کاری میتونی کنی؟

نگو که باز درباره ی خونه باغ ننه تلی ها شاکی میشم محمد

نه بابا میگما یه کاری کن من و رضا هم تو این مسابقه شرکت کنیم

واسه شرکت تو مسابقه باید برید پیش کدخدا و اسم بنویسید بعدشم اسب ندارید که

صورتم و خاروندم و گفتم؛ خب همینو میگم؛ دوتا اسب سرحال واسمون بگیر میگم آقاجان حساب کنه باهات

باشه یکی دوساعت دیگه بریم پیش کدخدا باهاش حرف میزنم

رفتم سراغ رضا و با مشت و لگد افتادم به جونش

پاشو خرس خوشخواب پاشو قراره بریم سواری

یه لگد پررت کرد سمتم که جاخالی دادم

باز چتونه افتادید به جون هم؟ مثلا اومدید اینجا در آرامش درس بخونید اما تنها چیزی که دست شما دوتا من نمیبینم کتاب

بیچاره آقاجانم دلش به کیا خوش

گلین ۸

آبجی خب آخه از راه برسیم، درس هم میخونیم...قبول نشیم هم آقاجانم چن تا حجره داره وایمیسیم کاسبی میکنیم

آبجی ملیحه همونجور که سفره پهن میکرد گفت؛ باشه جواب مادرجان گلپری هم با خودتون

من اما اون لحظه به تنها چیزی که فکر میکردم اون پنجره بود و خونه باغ

مسابقه رو هم واسه سرگرمی میخواستم شرکت کنم؛ حسابی حوصله م سر رفته بود

بعد از جمع کردن وسایل صبونه رضا نهال و بغل کرد و باهم رفتیم سمت خونه ی کدخدا

کدخدا به ظاهر آدم آرومی بود اما از چشمهاش میشد خوند که چقدر جلبه!

آبجی ملیحه م کمی با کدخدا چک و چونه زد و کدخدا هم سرش رو تکون داد

چون تازه وارد بودیم قلقشون رو نداشتم

پسرش رو صدا کرد و گفت؛ کرم ببر اسب هارو نشونشون بده

دوتا سرحالش رو جدا کن پسر؛ حاج ولی نیاد بعدا بگن مهمون نوازی نکردی

آبجی ملیحه م رفت پیش زن کدخدا نشست که داشت قلیون میکشید و به ما هم اشاره کرد بریم اصطبل و خودمون دوتا اسب انتخاب کنیم

اصطبل کلی اسب بود و ماهم چندان سررشته ای نداشتیم و بعد از کلی فکر کردن و گرفتن اطلاعات یه سفید و مشکی انتخاب کردیم

کرم که میگفت؛ بهترین هارو برداشتیم

وقتی فهمید میخواییم مسابقه شرکت کنیم گفت؛ برای سومی و چهارمی آماده باشید پس

رضا اخمی کرد و گفت؛ شایدم برعکس بشه

کرم قد معمولی داشت با سیبیلی که تازه پرپشت شده بود

موی مشکی و موج دار و چن تا جوش روی پیشنونیش

اما از عضله هاش مشخص بود حسابی ورزیده و آماده س بدنش

خلاصه که کلی کل کل کردیم و همراه اسب ها برگشتیم خونه

حالا باید یه جایی براشون آماده میکردیم

موقتی بستیمشون به درخت های توی حیاط و رفتیم سراغ تیر و تخته

اصطبل درست کردن مگه به همین سادگیا بود؟

دست تنها هم غیرممکن بود کاری از پیش ببریم

آبجی ملیحه م که دید کار پیش نمیره گفت؛ محمد برو از ننه تلی دو سه تا کارگر بگیر بگو مزدشون رو خودم حساب میکنم بیان کمک کنن این کارو زودتر تموم کنید

یه نگاهی به محمد انداختم و گفتم؛ زود برمیگردم

با اسب راهی شدم؛ باید کم کم بهم عادت میکرد

اسب رامی بود و جفتک پرونی نداشت

درخونه رو که زدم باز مش قربون اومد دم در و دستی به ریش نداشته ش کشید و گفت؛ بفرما

با ننه تلی کار دارم

شیر تموم شده

شیر نمیخوام مشدی

چی میخوای بگو خودم ردیفت کنم

دو سه تا کارگر فرز میخوام بیان تو خونه اصطبل رو کمک کنن روبه راه کنم واسه اسبمون

دوروز اینجا موندن که دیگه اینقدر ادا اصول نداره

گلین ۹

حالا کی گفته قراره دوروز بمونیم؟

اینجا غریب زیاد دووم نمیاره آقامحمد؛ باری بهرجهت صبر کن هماهنگ کنم همین جا بمون

بهتره اسب رو بیارم داخل

بیار اما حواست باشه به درخت ها آفت نزنه

حواسم جمع

اسب رو هدایت کردم داخل حیاط و مش قربون رفت سمت زیرزمین

چپ و راستم رو یه نگاهی انداختم و س. گه رو که ندیدم افسار اسب و بستم به درخت و خودم رو رسوندم وسط حیاط و از اونجا پله هارو دوتا یکی کردم و رفتم بالا

اما یکی از کلفت ها چشم تو چشم باهام روبه رو شد

لعنتی

نیشم باز،شد و سلام کردم

سرش رو تکون داد و منتظر موند

از راهی که اومده بودم برگشتم و همون حین گفتم؛ دنبال ننه تلی میگردم اگه اونجاس صداش کن بی زحمت

اما کلفته همینجور خیره بود بهم

بخشکی شانس خونه مثل مور و ملخ نگهبان داشت

برگشتم پیش اسبم و همون موقع مش قربون با دوسه تا مرد کارورزیده اومد و گفت؛ اینا تا شب دراختیارتن

اگه کار تموم نشد فردا هم میان

دستت درد نکنه مش قربون جبران میکنم

جبران نمیخواد مزدشون رو دادی پوول چایی منم یادت بمونه

مرتیکه دغل باز حیف که کارم گیر بود

خودم سوار اسب شدم و به کارگرها ادرس دادم و جلوتر رفتم

اونا هم کمی بعد از من رسیدن

اون روز دیگه من و رضا سرمون گرم کار بود و کلا ماجرای خونه باغ یادم رفت

شب هم بعد از شام کهرگرها رفتن و قرار شد روز بعد باز بیان

رفتم یه دوشی گرفتم و ولو شدم تو تشک

آخ رضا پاشو قلنج منو بشگن

یکی میخوام قلنج منو بشگنه

هردو خسته و بیحال همونجوری خوابمون برد و کارگرها هم نامردی نکردن و صبح زود اومدن و مجبور شدیم خمیازه کشان بریم کنارشون مشغول کار بشیم

دیگه دم دمای ظهر کار اصطبل تقریبا تموم بود

خدارو شکر دوتا اسب بود اگه بیشتر بود که هیچی یه ماه علاف میشدیم

نشسته بودیم روی پله و خستگی در میکردیم که در خونه رو زدن و رضا رفت برای باز کردنش اما با لبهای آویزون برگشت

آبجی ملیحه ببین چیکار دارن

کیه رضا؟

نمیدونم بامن حرف نزد

چشمکی بهش زدم و گفتم؛ کی بود؟

نشناختم محمد کیپ تا کیپ صورتش رو گرفته والا صداش هم درنمیاد

آبجی ملیحه م که برگشت هردو باهم پرسیدیم کی بود؟

از خونه ی کدخدا بود برای شب شام دعوت کردن اهلی روستا رو برای قبل مسابقه

گلین ۱۰

چه دست و دلباز

آبجی ملیحه م خنده ای کرد و گفت؛ همچین دست و دلباز هم نیست این شام واسه جمع کردن رای

کمی دیگه حتمی از طرف پاشاخان هم دعوتی میاد

عععع آبجی اینجوری نمیشه؛ خب ماهم شام میدیم

آبجی ملیحه م اخمی کرد و گفت؛ درباره ی من چه فکری کردی؟ یه روستارو چه جوری شام بدم آخه؟ زرنگ باشی خودت برنده میشی

ای بابا حالا جایزه چی هست؟

جایزه هرسال فرق میکنه و موقع شام گویا اعلام میکنن

اطلاعاتت قوی آبجی ملیحه

آره آخه یکی از دوستای بچگیم شوهرکرده اومده اینجا چند سال هربار میاد کلی راجع به رسم و رسوم روستا باهام حرف میزنه

ابجی ملیحه م رفت واسه درست کردن ناهار و ماهم ولو شدیم

یه مسابقه از کت و کول انداخته بودمون

هنوز چشام گرم نشده بود که باز در زدن

با مشت کوبیدم به بازوی رضا؛ بپر در و باز کن آبجی دستش بنده

پاشو خب خودت برو

من خسته ام؛ دمر شدم و محل ندادم

رضا هم نامردی نکرد و یه مشت حواله م کرد و رفت برای باز کردن در

خب آبجی ملیحه میگما من شام میرم خونه پاشا شما هم برید خونه کدخدا

لازم نکرده همه باهم میریم خونه ی کدخدا

حالا چرا پاشاخان نه؟!

چون پاشا از چن تا روستا مهمون داره و بود و نبود ما به چشم نمیاد

بعدشم کدخدا یه دختر داره بهم معرفی کردن ببینم پسند میشه یا نه

آبجی ملیحه بیخیال

بعدشم مگه این مسابقه چقدر مهمه که بابتش اینهمه بریز و به پاش میکنن؟

برنده میره مسابقات استان و کشور و بعد هم کشورهای همسایه و این برای اسم روستا خیلی مهمه

دیگه خوابم پریده بود و رفتم سراغ نهال و خودم و باهاش سرگرم کردم عصر هم یه حموم رفتیم و حسابی به خودمون رسیدیم

آبجی ملیحه م با وسواس خاصی تو لباس هامون نظر میداد و میدونستیم که داره واسه مون نقشه میکشه

بعد براندازمون کرد و گفت؛ چشمم کف پاتون برم اسفند دود کنم وای امشب چشمتون نکنن

آبجی داری زیادی شلوغش میکنیا

نه جانم این روستا دوتا جوون خوش قد و بالا و همه چی تموم مثل داداشای من به خودش ندیده

نهال نیگامون میکرد و میخندید

بیا این یه الف بچه هم میگه تعریفای مادرش الکیه

خلاصه که راه افتادیم خونه ی کدخدا

حیاط گوش تا گوش فرش پهن بود و مردا حیاط بودن و خانوم ها بالا اتاق مهمون

یه گوشه با تعارف کدخدا نشستیم و حواسمون بود که نقل مجلس هستیم

یه پرده کشیده بودن گوشه ی حیاط تا خانومها راحت تر رد بشن و برن بالا و میون هیاهوی جمعیت چشمم خورد به ننه تلی و دختری زبر و زرنگ که از راه رفتنش مشخص بود چقدر بلاس

خیره بودم بهشون که رضا زد به پهلوم

دخترک با اینکه رو گرفته بود اما حواسش نیم نگاهی هم به ما بود

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز