☘
زمستان است
هوا بس ناجوانمردانه گرم است...
زمین لب تشنه و غمگین،
امید آسمان خاموش
نگاه مردمان بر پیکر خشکیده ای مدهوش
نه بارانی...
نه برفی...
نمی آید ز قلب آسمان،آخر ...
صدای نعره ی مستانه ای بر گوش
خداوندا
تو میدانی
گنه از بنده ات گر هست
درختان را گناهی نیست....!
خطایی گر کند این بنده ی ناچیز
گناه مار و موران بیابان چیست؟
چرا بگرفته ای آغوش باران را؟
مگر بغض زمستان را نمی بینی؟
مگر اندوه مهمان را نمی بینی؟
غبار آلوده چشم باغ و بستان را نمی بینی؟
مگر نوزادگان تشنه ی باران را نمی بینی؟
مگر جام ترک برداشته ی خالی
میان مشت خاک آلوده ی
ببچارگان را نمی بینی؟
خداوندا
گناهم را ببخشای و
مرا از هجمه ی فریاد خالی کن
جسارت کردم از پرسیدن بی جا،
ببخشایم....
خطاهای مرا نادیده انگار
تو میبینی و میدانم که دانایی و
بر هر امر ناممکن توانایی
خداوندا
زمستان رو به نوروز است
زمین،اما...
همان خاشاک تیپا خورده ی دیروز است...
رها کن مشک باران را
بشوی اندوه انسان را
ببخشای شبنمی دیگر
چمن ها و درختان را
طراوت بخش
این باغ و بستان را
سلامم را تو پاسخ میدهی بی شک
بپوشان بر تن دیماه خاک آلود
کفن از جنس الطاف خداوندی
خداوندا
زمستان است
هوا بس ناجوانمردانه گرم است...