۱۵سال با همسرم اختلاف سنی دارم هیچ وقت درک نشدم و نتونستمم درکش کنم همیشه بچه خطاب شدم من توی سنی هستم شورو ذوق دارم یه آدم اجتماعی هستم اما همسرم برعکس من تنهایی رو بیشتر دوست داره اهل مسافرت نیس از چیزی ناراحت باشم گلایه کنم یه دعوای اساسی راه میوفته همیشه هم منو مقصر همه بدبختیاش میدونه هر کسی پشت سرش دشمنی کنه میاد یقه منو خانواده مو میگیره راستشو بخایید خنده هام دیگه واقعی نیس همش از سر اجباره سنتی ازدواج کردیم و خیلی پشیمونم همیشه آرزو دارم برگردم به مجردیم و تو انتخابم بیشتر دقت کنم وحشت کل وجودممو گرفته منی که زیر ۲۵سالم و همسرم که داره ۴۰سالش میشه توی سن کم ازدواج کردم از اول مشکل داشتیم متاسفانه همسرم اصلا آدم منطقی نیس فقط منتظره بابت اشتباهاتش بهش یه چیزی بگم دعوا شروع کنه سرم داد احساس افسردگی بهم دست داده از همه چی خستم هر چقدر خودمو بهش توضیح میدم انگار نمیشنوه بعدش میگه من مدلم اینجوری نیس من از اینکارا خوشم نمیاد بچه بازیه سوسول بازیه حسرت یه مسافرت با همسرم توی این ده سال به دلم مونده از لحاظ مالی صفر بود اومد خواستگاریم قبول کردیم و بعد سالها بهم میگه من اگه پول نداشته باشم عمرا باهام بمونی با اینکه هزار تومانم ته جیبش نداشت و قبول کردیم توی خونه پدرم توی نازو نعمت بزرگ شدم اومدم خونه این آقا سالها مستاجر بودیم توی سرما توی گرما وسیله نداشتیم بریم بیرون خستم بخاطر بچم مجبورم تحمل کنم کاش خدا صدامو بشنوه