اون شب رو هم مثل شبهای قبل چشم هام داشت گرم میشد که بازهم قیافه ی حامد رو دیدم و تمام....
صبح با سردرد عجیبی بیدارشدم از درد خبری نبود ولی یه چیزی اشتباه بود.... صدای فریاد آقا علی و گریه هاش میومد که زار میزد و میگفت کجای این زندگی برات کم گذاشتم که اینجوری شدی حامد؟ کوتاهی من کجا بوده؟ همیشه بهترین هارو برات فراهم کردم که اینجوری جواب منو بدی؟ بیهوشی میذاری دم دهن خواهرت؟؟؟
که صدای فریاد حامد رو شنیدم اون خواهر من نییییست اون باعث و ب ان ی تموم بدبختی های منه اون بود که باعث شد توجه مادرم از من گرفته بشه یادت نیست شبا میرفت برای این دختره لالایی میخوند تا خوابش بگیره یادت نیست تمام وقتش صرف الناز بود منم واسه خودم رها بودم؟
گریه ی حامد بیشتر شد و گفت اون روزی که این دختر اومد تو خونه دیگه مادر برای من نبود.....
از درون فروریختم....یعنی من باعث شده بودم که حامد به این روز بیوفته اشکام روون شد.... که با شنیدن حرفی که آقا علی گفت سنگ شدم....
با صدای آروم و پر از تنشی به حامد میگفت پسر نفهم میفهمی تو چکار کردی با خواهرت؟ تو بهش تَ.....کردی بی آبرو... این رو کجای دلم بذارم؟؟؟
دستش رو گذاشت روی قلبش و با صدای ضعیفی گفت من نمیکشم دووم نمیارم..... الناز دخترم بود....
باورم نمیشد حامد با من چنین کاری کرده باشه اون لحظه رو به هنوز بعد ار اینهمه سال یادم نرفته... همونطور اشک میریختم و باصدایی لرزون گفتم باباعلی چی داری میگی....
آقا علی و حامد که فکر نمیکردن من صداشون رو بشنوم هردو بهت زده نگام میکردن..... که علی آقا....