2777
2789

تا صب باید بخونیم؟

❌کاربر آقا هستم❌     روزی در وصیت نامه عالم بزرگی میبینند: کودک که بودم ارزو داشتم جهان را تغییر دهم.    نوجوان شدم و گفتم جهان خیلی بزرگ است! تصمیم گرفتم کشورم را تغییر دهم.     جوان که بودم دیدم ان هم خیلی سخت است  بعدش تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم    پیرمردی بودم و تصمیم گرفتم خانواده را تغییر دهم دیدم نشد.        در استانه مرگ که بودم فهمیدم اگر از اول خودم را تغییر میدادم میتوانستم به همه اینها برسم...    

سلام خوبید شما 

من یدفه تاپیک داستانت ن رو خوندم بعد نوشتید حلال نمی‌کنید اگ لایک نکنیم.. بعد اونموقه من خواننده خاموش بودم دیگه ام نخوندم انگستان ازتون چون میدونستم راضی نیستین 

حتی شات گرفتم از کاربریتون که ازتون حلالیت بگیرم💜

دوستای عزیزم که منو اینجا می‌شناختین یه واقعیتی هست که باید بگم اونم اینه که وقتتون و ایندتون رو برای هیچ آدمی حروم نکنید چه مجازی چه واقعی.. من اینو دیر فهمیدم ولی بلاخره فهمیدم. 

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

سلام اسم من النازه....

برای اولین بار تصمیم گرفتم که زندگیم رو واگویه کنم....

دختری پرورشگاهی بودم که هرموقع از پدرمادرم سوال می‌پرسیدم بهم میگفتن توی تصادف فوت شدن.... زمانی رسید که شدم ۶ساله و از پچ پچ های زیادی از بچه ها می‌شنیدم که قراره مامان بابای جدید داشته باشم قراره برم پیش کسایی که از مال دنیا بی نیاز میشم و کلی لباس و عروسک‌های جدید حتی اتاق خواب جدا برام محیا میکنن،،، شبها باکلی آرزو میخوابیدم که زودتر مامان بابای جدیدم بیان من رو ببرن خونه شون و برم توی اتاق صورتی و پراز عروسکی که قولش رو به من داده بودن... وقتی روز  موعود رسید وسپرده شدم به آقاعلی وخورشید که توی شهر به خوبی ازشون یاد میکردن، هیچ وقت فکرش رو نمیکردم بزرگ ترین ضربه ی زندگیم رو قراره بخورم.... خورشید بعد از تولد پسرش حامد دیگه بچه دار نمیشه و خورشید عاشق دختر بود و اینجوری میشه که علی آقا رو راضی میکنه دختر از پرورشگاه بیارن.... زمانی که وارد خونه ی بزرگشون شدم از تنها چیزی که ترسیدم، دوتا چشم سیاه و خیره بود که شده بود کابووس شبهام....

خورشید از هرمادری برام خوبتر دلسوز تر بود تمام وقتش رو با من بود قصه میگفت شعر میخوند برام غذاهای خوشمزه درست می‌کرد و آخر شب بالبخند من رو میخابوند... حامد رو خیلی کم میدیدم، شبها موقع خواب با چشمای سیاهش چند دقیقه با نفرت بهم خیره میشد

میرفت.... کارهرشبش بودحامد اون موقع 10سالش بود... ولی از بخت بد روزگار زمانی که من غرق در خوشبختی بودم دیدم که آقا علی داره به خودش میلرزه و غم از دست دادن همراهش، خورشید رو زمزمه میکنه.... برای بار دوم بازم من بی مادر شدم، اون موقع که خورشید فوت شد 14سالم بود درست در اوج نوجوانی... درست زمانی که بیشتر از هرکس دیگه ای من بهش نیاز داشتم

سلام عزیزم اشکال نداره امابجاش دعاکن بارداربشم

چشم براون نذر صلوات برمیدارم.. هروقت حاجت روا شدین بگید تا کاملش کنم💚حاجت دلتون رو بعد از خدا به حضرت علی و حضرت ام البنین میسپارم❤️

دوستای عزیزم که منو اینجا می‌شناختین یه واقعیتی هست که باید بگم اونم اینه که وقتتون و ایندتون رو برای هیچ آدمی حروم نکنید چه مجازی چه واقعی.. من اینو دیر فهمیدم ولی بلاخره فهمیدم. 
چشم براون نذر صلوات برمیدارم.. هروقت حاجت روا شدین بگید تا کاملش کنم💚حاجت دلتون رو بعد از خدا به حض ...

خیلی خیلی ممنونم انشاالله هرچهازخدامیخوان هتون بده 🥺😍❤

خیلی خیلی ممنونم انشاالله هرچهازخدامیخوان هتون بده 🥺😍❤

مرسی گل قشنگم😍

داستان رو امشب تمام میکنید؟ خیلی باید منتظر بمونیم🥺؟ 

دوستای عزیزم که منو اینجا می‌شناختین یه واقعیتی هست که باید بگم اونم اینه که وقتتون و ایندتون رو برای هیچ آدمی حروم نکنید چه مجازی چه واقعی.. من اینو دیر فهمیدم ولی بلاخره فهمیدم. 


از وقتی خورشید رفت خنده هم از خونه رفت... علی آقا بیشتر وقتها خونه نمی اومد و مطب میموند... فقط من بودوم و سکوت خونه ای که اگه ازش صدا میومد باید میترسیدم....

زمانی که احساس کردم وارد دنیای بزرگترها شدم از بی اطلاعی ناآگاهی درمورد این مساعل نشستم خون گریه کردم که مطمعنم من بیمارم ولی وقتی علی آقا که انگار بو برده بود یه کتاب درمورد دختران بهم داد و فهمیدم که ماهانه شدم.... یه روز که داشتم اون کتاب رو میخوندم در اتاقم رو زدن و در کمال تعجب حامد بود....کتاب رو گذاشتم روی میز روسریم رو با عجله پوشیدم و بلند گفتم لطفا از این به بعد  در بزنید، که حامد با دیدن اون کتاب مشکوک نگاهم کرد و پوزخندی زد بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.... هیچ وقت نفهمیدم دلیل سرد بودن حامد با من چیه حامد اون زمان حامد 19سالش بود... ۷ماهی از رفتن خورشید خانم می‌گذشت که یه روز خواهر آقا علی اومده بود خونه و داشت با علی آقا حرف می‌زد که این خونه نیاز دوباره به زن داره به روح بخشیدن بهش داره.... راست میگفت علی آقا توی این مدت شکسته شده بود... کسی توی خونه حرفی نمیزد و اگه حرفی زده میشد فقط برای شام و ناهاری بود که با زحمت میتونستم درست کنم... ترجیح دادم چیزی نگم و علی آقا خودش تصمیم بگیره...  مثل همیشه فقط چراغ خواب رو روشن گذاشتم بخوابم که حامد بدون در زدن وارد اتاقم شد و آروم برای اولین بار اسمم رو صدا زد و گفت الناز میدونی که باعث تموم بدبختی های من تویی..؟و دیگه چیزی به یاد نیاوردم... اون شب کذایی رو هیچ وقت یادم نمیره...

عزیزم اگه پارت ها آماده آن لطفا سریع بزار

فقط 8 هفته و 1 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
دعا کنید منم مامان بشم💜🥲 «« این امضا توی تاریخ۱۴۰۲/۹/۱۶ برای همیشه و به اذن خدا تغییر کرد»»ومن به لطف خدا باردار شدم😭😭😭 ... از خدای مهربونم می‌خوام دامن همه ی منتظرا رو سبز کنه 🥺🌱✨میشه برای شنیدن صدای قلب نی نی شیطونم و سالم بودنش دعا کنی ؟؟🥺💜✨ توی تاریخ ۱۰/۸صدای قلب نازشو شنیدم برای همه این لحظه رو می‌خوام 😍♥️🌿 تاریخ ۱۱/۱۲رفتم سونو آن تی یه پسمل شیطون بودو همه چیز عالی بود ♥️😍🤍


فردا صبحش با درد بدی از خواب بیدارشدم تموم بدنم کوفته شده بود کمرم به شدت درد میکرد و آخم بلند شد به زور تونستم خودم رو به آشپزخونه برسونم و چیزی بخورم... هرچقدر فکر کردم که بعد از اومدن حامد چه اتفاقی افتاد هیچی یادم نیومد، دائما باخودم فکر میکردم حامد چرا من رو دلیل تموم بدبختی هاش میدونست،،، و دردی که نمیدونستم چرا یهو سروقتم اومده، فقط از شب قبل آخرین چیزی که یادم میومد یه تصویر خیلی محو از حامد بود تقریبا هرروز صبح که بیدارمیشم این درد رو داشتم تا اینکه ی روز صبح قبل از بیرون رفتن حامد بهش گفتم تو دیشب اومدی اتاق من با من کاری داشتی؟ بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت من؟؟؟ نه... و رفت تا اینکه یه شب علی آقا من و حامد رو صدا زد وگفت قراره زن بگیره بدون هیچ احساسی.  انگار خودش هم راضی نبود ولی من بهش گفتم تو به همصحبت نیاز داری ولی حامد سکوت بود و سرش رو انداخته بود پایین دستاش رو بهم فشار میداد فردا صبحش بعد از یک هفته دوباره دردهای قبلی اومده بود سراغم، بازهم یه تصویر محو از حامد بازهم صدای حامد که می‌گفت میدونی تو دلیل تموم بدبختی های منی؟ دیگه طاقتم تموم شده بود منتظر موندم تا علی آقا بیاد  و بدونم چه اتفاقی داره برام میوفته.... اون شب به علی آقا گفتم خواهش میکنم نیمه های شب به من یه سر بزن وقتی بیدار میشم هیچی از شب قبل یادم نمیاد فقط صورت حامده که میبینم با این حرفم به وضوح صورت علی آقا زرد شد...اون موقع نفهمیدم چرا ولی انگار که علی آقا نگفته فهمیده بود...

♥️

فقط 8 هفته و 1 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
دعا کنید منم مامان بشم💜🥲 «« این امضا توی تاریخ۱۴۰۲/۹/۱۶ برای همیشه و به اذن خدا تغییر کرد»»ومن به لطف خدا باردار شدم😭😭😭 ... از خدای مهربونم می‌خوام دامن همه ی منتظرا رو سبز کنه 🥺🌱✨میشه برای شنیدن صدای قلب نی نی شیطونم و سالم بودنش دعا کنی ؟؟🥺💜✨ توی تاریخ ۱۰/۸صدای قلب نازشو شنیدم برای همه این لحظه رو می‌خوام 😍♥️🌿 تاریخ ۱۱/۱۲رفتم سونو آن تی یه پسمل شیطون بودو همه چیز عالی بود ♥️😍🤍


اون شب رو هم مثل شبهای قبل چشم هام داشت گرم میشد که بازهم قیافه ی حامد رو دیدم و تمام....

صبح با سردرد عجیبی بیدارشدم از درد خبری نبود ولی یه چیزی اشتباه بود.... صدای فریاد آقا علی و گریه هاش میومد که زار میزد و میگفت کجای این زندگی برات کم گذاشتم که اینجوری شدی حامد؟ کوتاهی من کجا بوده؟ همیشه بهترین هارو برات فراهم کردم که اینجوری جواب منو بدی؟ بیهوشی میذاری دم دهن خواهرت؟؟؟

که صدای فریاد حامد رو شنیدم اون خواهر من نییییست اون باعث و ب ان ی تموم بدبختی های منه اون بود که باعث شد توجه مادرم از من گرفته بشه یادت نیست شبا میرفت برای این دختره لالایی میخوند تا خوابش بگیره یادت نیست تمام وقتش صرف الناز بود منم واسه خودم رها بودم؟

گریه ی حامد بیشتر شد و گفت اون روزی که این دختر اومد تو خونه دیگه مادر برای من نبود.....


از درون فروریختم....یعنی من باعث شده بودم که حامد به این روز بیوفته اشکام روون شد.... که با شنیدن حرفی که آقا علی گفت سنگ شدم....

با صدای آروم و پر از تنشی به حامد میگفت پسر نفهم میفهمی تو چکار کردی با خواهرت؟ تو بهش تَ.....کردی بی آبرو... این رو کجای دلم بذارم؟؟؟

دستش رو گذاشت روی قلبش و با صدای ضعیفی گفت من نمیکشم دووم نمیارم..... الناز دخترم بود....


باورم نمیشد حامد با من چنین کاری کرده باشه اون لحظه رو به هنوز بعد ار اینهمه سال یادم نرفته... همونطور اشک میریختم و باصدایی لرزون گفتم باباعلی چی داری میگی....

آقا علی و حامد که فکر نمیکردن من صداشون رو بشنوم هردو بهت زده نگام میکردن..... که علی آقا....

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

فتق نافی

sarina1232003 | 12 ثانیه پیش

رژیممم

شادی_خانه | 37 ثانیه پیش
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز