وقتی درباره دوستاش حرف میزنه
میگه پسر خالم خیلی ننه دوسته راستم میگه الان تازگیا عقد کرده تا تقی ب توقی میخوره به مامانش میگه هر کاری بخواد بکنه به مامانش میگه همش درحال آمار دادن به مامانشه
میگه من از این بچهه ننه ها خیلی بدم میاد آخه دیگه چرا ازدواج میکنی وقتی هنوز حس وابستگی داری نسبت به مامانت
تا یه حدی باید یه سری مسائل و بگی نه اینکه همه چی و بدی کف دست مامانت
بهش میگم باید ی مرد به اون درجه مستقل بودن برسه بعدش ازدواج کنه بهش گفتم توهم خیلی مستقل شدی ک به این درک رسیدی چقدر خوشحال شد
شوهر من خیلی مستقله یعنی هر مسئله ای رو به زبون نمیاره یک سال ک عروسی کردیم الان عادت کرده از مسائل روزانش برام تعریف کنه از دوستاش بگه
از این اخلاق
ش خوشم میاد