من ادمیم که حتی مجرد بودم
همه فامیلامون بی خودی حسادتمو میکردن
پشت سرم حرف میزدن
واسه اینکه خیلی خیلی خواستگار داشتم
ولی من حتی بهشون هیچی نمیگفتم خودشون میشنیدن از اینور اونور که چه کیسای خوبی میان
حالا که ازدواج کردم
فامیلای همسرمو خیلی دوست دارم ولی باز اینا که غریبه ان محلم نمیدن از من خوششون نمیاد آدمی نیستم که خودمو بگیرم به خدا ولی وضع مالی بابام خوبه شرایطم مثل اون یکی عروساشون نیست تعریف نمیکنم به خدا فقط میخوام شرایطم بدونین . شوهرم میگه از حسودیشونه با تو حرف نمیزنن منم راضی نمیشم مهمونیاشون برم
خیلی تنهاام فامیلای خودمم ازدواجم که کردم دست از سرم بر نمیدارن همش راجب زندگیم از عمم یاخاله هام سوال میپرسن
بچه ها من چیکار کنم؟؟؟🥲🥲🥲خیلی تنهام خواهرم ندارم