یه مدتی شعر زیاد می گفتم ، همشون پاک شدن 
یدونه از قدیم یادم اومد ، که رباعیه البته عموما مثنوی می گفتم 
عشق من در دل نشان عاقل بودن است 
حکم دین بر عشق ، انسان کامل بودن است 
نیست هرگز عشق در دین عصیان و گناه 
بلکه عشق مقصود دین و عین عارف بودن است 
اما خب حالا از اول شروع کردم یه مجموعه شعر بنویسم 
اینم از دیباچشه یا همون سر آغازشه 👇
به نام خدا آغاز می کنیم کار را 
تا که مقصودش رسانیم بار را 
هر چه بی نام خدا آغاز گشت 
مشتی از درد و الم آواز گشت
عشق چون در سینه ها بیدار شد 
عقل مرد و جسم و جان بیمار شد 
زین مرض ها عافیت ها شد شروع 
بعد از آن ذات اله کرده است طلوع 
در جان و به عقل و بر وجود 
در رکوع و در دعا ، اندر سجود 
گر رسیدی در جهان جز بر خدا 
کن به حال پست خویش هر دم دعا 
نیست غیر از آن مقصودی صحیح
غیر از آن شر و پلید است و قبیح 
مرو هرگز تو پی نامحرمان 
غیر از آن نامحرم اند اندر جهان 
گر که خواهی حور یا از بهشت 
نیست این مقصود پاک سرشت 
خود حجاب است دوزخ یا جنان 
دل به عشق او بباشد آن جوان 
گر که مقصودی نباشد در عمل 
گر که نیست بنده را چندی امل 
نیست او را مگر عشق بندگی
وی بیابد لذت پایندگی