پدرا همینطورن منم بگم 
شب خاستگاری یه گل گرفته بودن وقتی خواهرش اومد اول گل وارد شد بعد خواهره بس بزرگ بود از هر نوع گل طبیعی زده بود توش😐بعد سر جریان حرف زدن آقا انقدر طول داد اخر خواهرش از لای در داشت دید میزد بچه هارو میفرستاد میگف برید ببینید چخبره😐بعد بابام اومد گفت شما ک نیومدی والا نگران شدم اقام هم استرس گرفت یهو گفت بایه صلوات ختم جلسه رو اعلام میکنم🤣😐هیچوقت یادم نمیره