-برو به حاج بابات بگو چجوری زدم زیر کاسه و کوزهی همه چیز! حالا اون بمونه و این تشت رسوایی!
عاطفه ناباور جلو میرود. باور نمیکند آن همه عشق و دوست داشتن الکی بوده باشد! باورش نمیشود یوسفی که عاشقش بود بخواهد او را قال بگذارد.
دستش را بند مچ دست یوسف میکند و مینالد:
-شوخی میکنی؟
یوسف پوزخند میزند
-تو انقدر خری که حتی الانم نمیخوای باور کنی من فقط واسه زمین زدن اون بابای بی همه چیزت اومدم سمتت.
قلب عاطفه از حرکت میایستد و به خدا که با همان یک جمله نفسش میرود اما نمیخواهد باور کند که باز التماس میکند.
-توروخدا یوسف! من الان جز تو کسی رو ندارم! من به خاطر تو پشت پا زدم به خانوادهم! اگر بفهمن نیومدی سر سفرهی عقد دارم میزنن! میفهمی؟ حاج بابام میکشتم.
از لحن بغض آلود دختر دل یوسف میلرزد اما بی توجه به حسش با شدت دست دخترک را عقب میزند.
-من نمیخوام باهات ازدواج کنم. کی آخه میاد با یه دختر کم عقل و ساده لوحی مثل تو ازدواج کنه که من دومیش باشم؟ حالم از تو و رفتارای احمقانهت بهم میخوره بچه جون! برو دیگه... من به هدفم رسیدم.
بغض گلوی عاطفه را میگیرد و برای حفظ آبرویش باز هم دست به دامن یوسف میشود.
-یوسف همه تو تالار منتظر مان... هر کاری بگی برات میکنم فقط آبرومو بخر...
یوسف عقب میکشد و پوزخند میزند.
-من تو رو نمیخوام دخترجون! مگه کم دختر برام ریخته؟ عقلم کمه از تو خوشم بیاد؟
عاطفهی عاشق با هر جملهی او جان میدهد و یوسف آنقدر غرق در انتقام است که نمیبیند. نمیبیند و همین ندیدن روزهای بعد قلبش را آتش میزند....
-پشیمون میشی یوسف! کی تو دنیا میتونه قد من دوستت داشته باشه؟ کی میتونه مثل من به خاطرت از همه بگذره؟ به خدا پشیمون میشی...
قلب یوسف از بغض او آتش میگیرد و زمین زیر پایش از دیدن اشک داخل چشمان او خالی میشود.
میرود و عاطفه پشت سرش زمین میخورد...
عاطفه هق میزند و یک نفر از پشت سر صدایش میکند.
-عاطفه خانم؟ حالتون خوبه؟
عاطفه به عقب میچرخد و با دیدن وحید انگار که فرشتهی نجاتش را میبیند....
****
چند ساعت بعد
یوسف گوشیاش را برمیدارد:
-یوسف؟ کجایی تو پسر؟ معلومه چه خبره؟
یوسف با دلشوره صاف مینشیند. نکند سر عاطفه بلایی امده بود؟
-چیشده علی؟
-خبر رسیده عاطفه داره ازدواج میکنه. تعجب کردم وقتی شنیدم دوماد تو نیستی! مگه امروز عقدتون نبود پسر؟
و دنیا پیش چشمان یوسف تار میشود. روی پا میایستد و به طرف ماشینش میدود. غافل از اینکه دیر شده و عروسش امروز زن کس دیگری میشود و او میماند و سالها حسرت...