صبحی از طرف پیش دبستانی دخترم جشنواره غذاهای محلی گرفته بودن چون صبح بخاطر دلیلی دیر پاشدیم تا اومدم غذا محلی رو درست کنم بچه ها اماده شن بریم دیر شد نصف مراسم رفته بود شوهرم یه خورده اینجا دعوام کرد وقتی رسیدم انقدر اعصابم خورد شده بود غذا محلی هم از ماشین برنداشتم چون یه قسمتی ماشین نمیرفت باید پیاده میرفتیم منم با بچه کوچیک تونستم غذا ببرم شوهرم تو ماشین موند
به این امید بودیم اونجا صبحونه میخوریم فکر نمیکردم دیر میرسیم واسه همین همه گشنه پاشدیم رفتیم اونجا چه میدونستم ماشین تو کوچه دراز تنگ تو نمیره
شوهرمم زنگم زده میگه اگر دیر میشه من برم جایی برگردم گفتم نمیدونم حالا بیست دقیقه بعدش تموم شدا
وقتی زنگش زدم گفتم کجایی گفت خونه خواهرم اومدم اینجا شمایه دور اونجا بچرخید میام من الان میام صبحونه بخورم فکر کنید ساعت یازده و نیم صبح
خب ادم عاقل طرف نمیگه این چه زنیه صبحونه شوهرش نداده؟میگه گفتمش چیشده منم گفتم خب دیگه بدتر دلش میگه فکر خودشو بچه هس فکر شوهرش نیس
خلاصه منم گفتم انقدر ناراحت شدم فقط میخواستم برم خونه دو تابچه گشنه دخترممم سردش بود منم گفتم اسنپ میگیرم میرم خونه انقدر عصبی بودم هرجی زنگ میزد از من داد از اونم داد میگفت تو بیا اینجا گفتم نمیام رفتم خونه
اومد خونه انقدر دعوا کردیم میگه آبرو خودتو بردی خواهرم تو دلش میگه گنا برادرم چقدر زنش حریفه
بخدا اینطور نیس انقدر عصبی بودم بعدم میدونم خانواده شوهرم رو دختر بزرگم که مامان خودش فوت شده حساسن اگه میفهمیدن گشنه بوده چقدر تو دلشون فکر میکردن درموردم