مادرش از ی طرف خودش از ی طرف خاندانش از ی طرف خیلی خلاصه میگم اگ میخواین بونین تو تاپیکهای قبلیم هست بخونین هنوز یسال نشده بوده ازدواج کرده بودم شروع کردن گفتن این بچش نمیشه مامانش خواهرش من فقط تنبلی داشتمخودش دکتر نمیبرد با هزار خجالت منت با پدرم برادرم میرفتم اما شوهرم همیشه پشتمو خالی میگذاشت میگفت طلاقش میدم بچش نمیشه خر نر نگه داشتم ب جای بستن دهن اونا ب من تیکه مینداخت الان میدونم ترمادول میخوره شاید روزی دوتا یسته بخوره اما ب روم نمیارم چون اهمیت نمیده خرجی نمیده لباس نمیخره ی لباس داشتم یسال قبل بارداریم خریدم با قسط اونو میپوشم تو بارداری بعد بارداری پاره شده کفش ندارم خلاص زندگی ندارم با مادرش بحثش