با لون حال خرابم، انقدر افسردگیم شدید بود که همش آرابخش میخوردم و هرررر روز دوستام میومدن خونمون تا حالم بهتر شه ولی من بدتر میشدم؛ اینکارش شد مثل کبریت تو انبار باروت
همون لحظه پشیمون شد و شروع کرد به معذرت خواهی حالا مگه من دیگه دست خودم بود..
گرفتمش هلش دادم رو نرده ها، میگفتم بگووووو غلط کردم وگرنه میندازمت پایین..
داااااد میزدم شدید😂😂
همممه اومده بودن بالا سروصدا، این سروصدا ها حالمو بدتر میکرد منو گرفته بودن منم اصلا تو حال خودم نبودم
حالا اینم مگه کوتاه میومد، میگفت بندااااز..منو بنداز بمیرم راااحت شمممم😂😂😂
با یه بحثییییییی جدا شدیما....خیلی آبروریزی بدی بود، واقعا تا مدتها نمیتونستم تو چشم کسی نگاه کنم🥲😂