مامان من اون ماه های بارداری همش با پدرم درگیر بود و پدرم میگفت باید سقطش کنی و مادرم نگهش داشت
از طرف دیگه خانوادش باهاش سره لج افتاده بودن حتی تا چند ماه بعد از زایمانش هم مراعات حالشو نمیکردن درحالی که میدونستن
از طرفی من و خواهر بزرگم خیلی بچه بودیم و واقعا اذیت میشد
فکر کن برادرش زنگ میزد تهدیدش میکرد و چون اون زمان ازش حساب میبرد استرس کل وجودشو میگرفت
بعد از شیردهی هم ادامه داشت و نتیجش شده استرس و عصبی بودن خواهرم