ببین من که شما رو نمیشناسم ولی واقعا حیفم میاد دختر خانومی بدون توجه داشتن موارد منطقی و مهم بره تو زندگی مشترک. اونجا اصلا اینجور نیست که الان میبینی و تصور میکنی.
ولی خب زندگی مشترک رودیدم
من یه جاهایی سخت گرفتم تو انتخاب همسر.
باخواستگارام نشستم و حرف زدم
دیدم که واقعا چیا برام مهم هستن.
من مذهبی ام.
خب چارچوب دارم تو روابطم.
یکی اومد گفت چون باهیچ خانومی تو محیطی که هستم ارتباط ندارم، دوست ندارم همسرمم باهیچ اقایی ارتباط بگیره.
من همونجا تودلم گفتم نه و جواب رد دادم.
چون همین یک جمله اش کافی بود برام که بفهمم من فردا حق حرف زدن با برادرشوهر ندارم.
من حق حرف زدن و احوال پرسی باهمسر خواهرم ندارم.
تو خیابون فامیل و اشنا ببینم حق سلام علیک ندارم. چون اقا میخوان ناراحت بشن و جنگ اعصاب خواهیم داشت.
من حق نخواهم داشت بااسنپ جایی برم. تنها برم. خرید برم.
خب ردش کردم.
درصورتی که من بازار میرفتم
تنها خیلی جاها میرفتم ولی چارچوب داشتم. پا رو فراتر نمیذاشتم