یک تجربه جدید
همیشه خودم یه ادم انسان دوست میدونستم که همه رو به یه چشم نگاه میکردم تو تلویزیون گاهی میدیدم تو یه کشور به سیاهپوست ها یا آدمایی از سرزمین های دیگه جوری دیگه رفتار میکردن اونموقع بود که حس انسان دوستی م گل میکرد و زیر لب میگفتم اینا کی میخوان از تبعیض دست ور دارن و گاهی م میرفتم رو منبر واسه اعضا خانواده
تا این که یه همسایه مهاجر برامون اومد چن وقتی گذشت و یه روزی همسایه جدید برامون یه بشقاب غذا آورد به رسم تعارف
اقا براتون نگم که هر کاری کردم از این غذا یه لقمه بخورم نشد که نشد
به قول قدیمیا دلم ور نمی داشت خدا منو ببخشه ، همینجور همسایه غیر ایرانی م
واونجا بود که فهمیدم خود خود تبعیض نژادی منم اصلا کل تبعیض کننده ها رو از رو من ساختن
خلاصه برای تجربه جدید گفتم این بار اگه چیزی آورد واسه من از خدا بی خبر حتما بخورم و روانه سطل آشغالش نکنم
تا اینکه دیشب یه جور حلوای محلی خودشون برام آورد نگاهی به حلوای رنگ و رو رفته کردم که انگار داشت بهم میگفت ای نژاد پرست
گذاشتمش رو اوپن اشپزخونه و خیره شدم بهش
میخورمت صبر کن
ولی همچنان نگاش میکردم انگار یه لقمه تو گلوم گیر کرده بود
با خودم گفتم از شربت سینه که بدتر نیست بخور
قاشق پر کردم چشمام بستم و به طرف دهنم بردم لبام جمع کردم وقاشق خالی بیرون کشیدم کل حلوا تو دهنم بود اول خواستم یه بارکی قورتش بدم ولی فکر کردم باید تو دهنم نگهش دارم ، بلکه تو این مسئله ی خطیر پیروز بشم ، همونجور که دهنم پر بود گفتم مرگ بر نژاد پرستی