خیلی حالم خرابه.هم روحی هم جسمی.حامله م چندروزه سرماهم خوردم.اینا ب کنار.شوهرم هرسال تواین شب منومیبره رستوران ولی هرسری یکیو باخودش میاره.امسال دایی و زن داییش ازخارج اومدن اینم بدون خبرمن بااونا برنامه ریخته ک اوناهم بیان.از۲روز پیش من سرماخوردم اینم میگفت ک بریم گفتم حالم خوب نیست بعدشم هرسال یکیو ببریم ک چی بشه تو این گرونی و بدهکارم ک هستی نمیخوادولش کن.اینم جدی حرف نمیزد.امروز صبح بیدارشدم خیلی سرم دردمیکرد سرفه های وحشتناک میکردم.حتی نتونستم نهاردرست کنم ی مسکن بهم دادخوردم نهارم برنج درست کردم باکنسرو خوردیم.بعداظهر دوباره انقدسرفهکردم که گلاب ب روتون توخونه بالااوردم.اینم رفت کارگاه ک کاراشو انجام بده منم رفتم خوابیدم عصری اومد گفت بهتزشدی گفتم ن بزاربخوابم.دوباره رفت تعمیرگاه ماشینش رو درست کنه.جیزی هم نمیگفت ک بریم و اینا.دم غروب بیدارشدم دیدم پسرکوچیکم نیست زنگ زدم شوهرم ک با خودت بردیش گفت.اره.بعدش گفت آماده ای؟من فکرمیکردم میخوادمنوببره دکتر شک داشتم گفتم اماده ی چی؟یهو عصبانی شد کن من برنامه ریختم اعصاب منو بهم نریز.۲دقیقه بعدش رسیدخونه رفت حموم منم وضوگرفتم نمازخوندم.حالا اخم کرده بود ک من هروقت ی برنامه بچینم تو باید همه چیزو بهم بریزی گفتم خودت ک میبینی حالم خوب نیست.الان بریم دکتر فردا ک بهترشدیم میریم دیدم این بهم ریخت...هستین ادامه شو بگم؟