ما عصری کاملا یهویی رفتیم خونه پدرشوهرم که مشغول شام درست کردن بودیم که یهو گفتن شب میریم خواستگاری !!!
واقعا جا خوردم منم گفتم مانمیایم ما نمیومدیم اینجا که اصلا نمیگفتین به ما . مادرشوهرمم هی بهانه اورد اره حالا جلسه اوله بیخیال بعدا میاین شما که بمن واقعا برخورد گفتم کلا نمیایم ما میریم بیرون شمام برین .. اخه میگفتن تو بیا شوهرتم میره پیش فامیلا ...خلاصه دیگه پدرشوهرم الا و بلا برداشت منم برد...
حالا اونجا من میگم حالا که پسرو اوردین بزا برن دوکلمه حرف بزنن مادرشوهرمم میگه نه بعدا میایم دوباره الان اومدیم ببینیم همو(قبلشم به برادرشوهرم گفتم خوشت اومد اشاره کن که اونم دیدم خوشش اومده)