من کتابخونه بودم
تولد دوستم بود قرار بود شیش اونجا باشم
ساعت پنج زنگ زدم به بابام گفتم بابا بیا دنبالم بریم خونه حاضر شم گفت من ماشینم خراب شده تعمیرگاهم اسنپ بگیر برو
حالا واسه اینکه فردا شب یلداعه شهر خیلی شلوغ شده
بعد من از ساعت پنج تا ساعت پنج و نیم دنبال اسنپ میگشتم پیدا نمیشد
زنگ زدم ۱۳۳گفت برو وایستا تا بیاد رفتم تو اون سرما وایستادم بعد بیست دقیقه تلفن گویاشون زنگ زد که ماشین نداریم شلوغه
دوباره اسنپ زدم ،زدم عجله دارم یه آقایی اومد که نسبتا جوون بود ولی معلوم بود متاهله
هی مزه میپروند حرف میزد من تک کلمه ای جواب میدادم تو ماشینش میوه بود بهم تعارف کرد 😐گفتم مرسی نمیخوام
صورتم از سرما قرمز شده بود ،میگفت چرا نرفتی داخل منتظز وایستی سرما خوردی 😒
بخاری بزنم برات
خلاصه رسیدم خونه حاضر شدم
نامزدم بهم گفته بود شمارشو بگیر ازش که اگه باز اسنپ پیدا نکردی بگی همین بیاد دنبالت
منم دیگه نتونستم بگم اینجوری رفتار کرده
حاضر که شدم زنگ زده بود بهش گفته بود برو خانوممو همونجا که پیاده کردی سوار کن 😂بعد. من نشستم تو ماشین ساکتتتتتتت شده بود جیک نمیزد اخماشم انداخته بود تو هم مثل برج زهرمار
بعد گفت آقاتون گفته کرایه ازت نگیرم اون حساب میکنه
بفرستم براش
گفتم آره بفرست برا آقامون حساب کنه 😒😂
دلم خنک شدددددد ضایععععع شدددددد به هدفش نرسیددد