یبار خیلی بد با هم بحثمون شد ، سر اینکه ی شب ما همینجوری نشسته بودیم و یکی از دوستاش از صبح زنگ زده بود که آره ما داریم میایم طرف شما و اینا ، بابام اصرار اصرار که نه بیاین خونه ما و فلان ، مامانم همون روز فشارش بالا بود خیلی حالش خوب نبود، آقا ۸ شب بابام دوباره زنگ زد بهشون ( آخه چرا اینقدر پیگیر مرد حسابی://) که نه حتما بیاین ، حالا این دوست بابام و زنش که میگم من که اصلا ندیده بودمشون هیچ رفت و آمدی هم نداشتیم و از نظر فرهنگ و عقیده هم زمین تا آسمون با ما تفاوت دارن ، در واقع وکیل بابام هست
آقا اینم قبول کرد و گفت ما میایم ، حالا هشت شب ، من و مامانم فرداش برنامه استخر داشتیم ، شامم هیچی حاضر نبود 😐😐
مامانم ساکت هیچی نگفت ، من حرصم گرفت گفتم الان واجب بود دعوت کنی ؟!! بابامم عصبی شد داد و بیداد که به تو چه به تو ربطی داره ، خلاصه سرتون درد نیارم بد به تیپ و تاپ هم زدیم
کل اون مدتی که اونا خونمون بودن من و بابام قهر بودیم بعدشم که رفتن همینطور ، من اینقدر عصبی بودم که معده درد شدید گرفتم ، تو بازه امتحانام بود
حالا نکته اینجاست که زنه مریض بود اومد خونه ما ( قبلش مشهد بودن رفته بودن حرم ) و بعدش که رفتن هممون بد مریض شدیم :)))