پارسال مادر شوهرم عمل کرده بود خانواده من همه خواهرا و برادرا هر کدوم یه کارتن قند و روغن مایع براش بردن منکه نمیتونم بهشون نظر بدم ناراحت میشن دستشونم خالی بود از اون روز تا الان خواهر شوهرم مدام به من تیکه میپرونه که آدم وقتی میره عیادت بیمار زشته قند ببره و بی عرضگیش رو میرسونه امشب رفتیم عیادت یکی از فامیل داخل سوپر مارکتی رو به من کرد و گفت وااااای وقتی میبینم یکی قند میبره برای عیادت حالم بهم میخوره وانگار مرده و زندم یکی میشه منکه نمی خواستم قند ببرم اما دلم بد طور شکست😣بهش گفتم خانواده ی من برای همه کس قند نمیبرن بستگی به آدمش داره برای بعضی ها برنج برای بعضی ها قند کلا دلم میخواد دلش رو بشکونم مثل خودش نمیتونم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
درزندگی من،عزیزی با رفتنش، شوق تمام امدن ها را تا ابد از من گرفت-نمیتونم وانمود کنم هیچ اتفاقی نیفتاده، وقتی بخش بزرگی از زندگیم به یه دلتنگی عمیق تبدیل شده، آدما قصه عاشقانه خودشون رو دارن که برای نوشتنش همه کار کردن، کی میدونه هر کدوم از ما برای دلبسته کردن اونیکی چقدر تلاش کرده، کی میدونه کدوم یکی از ما قلبش اول لرزیده؟ کی میدونه چند بار از شنیدن اسممون با صدای همدیگه دلمون ریخته؟ ما یه روز به خودمون اومدیم و دیدیم یه چیزایی بینمون عوض شده، حالا دلمون تند تند برای همدیگه تنگ میشه، بارون که میزنه بیشتر بهم فکر میکنیم، پاییز که میاد یه جور دیگه ای دیوونه هم میشیم.کی میدونه اولین باری که حس کردیم همدیگه رو دوست داریم چند شب نخوابیدیم؟ کی میدونه توی اولین دیدار چند ثانیه به هم خیره شدیم و پلک نزدیم، کی میدونه کی زیر قولمون زدیم و همدیگه رو فراموش کردیم.من نمیدونم کجایی و روزات رو چطور سر میکنی، نمیدونم دلت برای کی تنگ میشه و با چه خاطراتی زندگی میکنی، اما میدونم که یه قصه عاشقانه همیشه عاشقانه ست، حتی اگه آدماش باهم غریبه شده باشن.چشمت رو ببند و گوش کن! یکی بود یکی نبود، ما یه روزی عاشق هم بودیم.به من میگه بجنگ! کجای من به سربازها میخوره؟ آدم که جنگجو نیست، برای همهچیز بجنگه. آدم، آدمه. بغل نشه، پوست تنش از غم تجزیه میشه.غرق شدن تایتانیک برای خرچنگهای زنده ای که تو آشپزخونه ی کشتی بودن یه معجزه بود، همون قدر محال ... همون قدر غیر ممکن ...
بگو فلانی جان اگر از هدیه ما ناراحتی چرا طعنه میزنی خب راحت بگو
و خب من اصلا ندیدم برای عیادت بیمار این چیزا رو ببرن
اتفاق بدی پیش اومده؟ حس میکنی بدبخت شدی؟ یه لحظه صبر کن. از خودت دور شو. توی تاریخ دور شو. اتفاق هایی رو به یاد بیار که فکر میکردی ازشون زنده بیرون نمیایی. چی شد؟گذشت. به اتفاق هایی فکر کن که توی طول تاریخ برای آدمها پیش اومده.به جنگ به قحطی به بیماری ها. حالا توی جغرافیا از خودت دورشو. به کشورهای دیگه فکر کن. به آدمهای دیگه. دردت در مقایسه با دردهایی که بشر متحمل شده چقدر بزرگه؟ چقدر عمیقه؟ من اینجوری با مسائلی ناخوشایند برخورد میکنم
وای چقدر بیشعورن و تو چقد خانواده خوبی داری ک با وجود دست خالیشون به خانواده شوهرت احترام گذاشتن ولی استارتر بنظرم واکنش خاصی نشون نده یا فوقش اگ چیزی گفتن بگو ما بر اساس ارزش طرف مقابل واسش چیز میبریم
ما که در سایه ی خورشید معذب بودیم ، چشممان کور سزاوار همین شب بودیم ... از ماست که بر ماست ...