این داستان من نیست
گفتم که به من فحش ندین 🤨🤨🤨
پس بخونیدش
هفت سالی می شه که ازدواج کردیم
جفتمون تو بانک کار می کردیم داخل شعبه باهم آشنا شدیم
باهم ازدواج کردیم
سختی هم کشیدیم تا حدی اما خب خدا رو شکر تونستیم الان یه خونه بخریم
اما خب از وقتی که این چهار سالی که بچه دار شدم یخورده رابطمون سرد شده
یه چند وقتی هم هست که همش وقت می زاره واسه ورزشش و دیگه اعصاب منو خورد کرده همش به رژیمش اهمیت می ده و همش به ورزشش و جنازه میاد خونه
چند باری هم تازگیا دعوامون شد
خلاصه اینکه مشکل این بود که دیگه دو نفر نبود که عاشق همیم و دو تا رفیقیم
تبدیل شدیم به دو تا همکار خیلی عادی داشتیم زندگی می کردیم تا اینکه
یکبار برای اینکه مچش رو بگیرم
البته اهل اینکارا نبود ولی خب هم واسه کنجکاوی هم واسه اینکه مچش رو بگیرم
با یه خط دیگه که ندارتش و یه پروفایل درست کردم و بهش پیام دادم
کم کم سر یه موضوعی سر صحبت رو باز کردم
اوایل درباره یه موضوع سیاسی که می دونم دنبالش می کنه بحث کردیم
ادامش رو می زارم تو همین تاپیک
👇👇👇👇