#تجربیات_آهو
سری جنباند و اشاره کرد نزدیک بیاید.
- چیکارت دارم درست کن. اگه کمرت درد میگیره بشین، مدیونیت نیفته گردن من.
خوشحال لبخند زد.
- نه نه خوبم. چی درست کنم؟
افکار خاتون به عنوان مادر چهار بچه چیزی متفاوتتر بود. روزهای اول تلاشش برای نبود این دختر بود و حالایی که دست سرنوشت او را در زندگیشان قرار داده بود، تا زمانی که حرکت زشتی از آهو نبیند، تلاشی برای بیرون کردنش نمیکرد.
فرصت خوبی بود برای سنجیدن کدبانویی این تازهعروس.
- فرقی نداره، همه چی هست. تا شب خیلی مونده میخوای یه قرمهسبزی بذار.
غذایی که نه تنها یاسین، بلکه تمام مردهای این خانه دیووانهوار عاشقش بودند و یکی از ملاکهای خاتون برای یافتن عروس باتبحر در پخت این غذا بود.
دروغ چرا! مردها سر شکمشان با هیچکس شوخی نداشتند.
***
- وای مامان دستت طلا. یعنی این چند روز که نبودم، حس میکردم دارم سوءتغدیه میگیرم. این صاحب بار با اصرار ما رو برد خونهش که اِلابِلا تا وقتی اینجایید نمیذارم برید هتل. دستپخت زنشم که نگم ماشالله... نعمت خدارو حروم میکرد!
خاتون همانطور که بشقاب شوهرش را پر میکرد، با اخم تشر زد.
- خوبه دیگه... بنده خداها این همه زحمت کشیدن، غیبت هم میکنی.
یاسر همانطور که قاشقی از قرمهسبزی خوش عطر را خالی خالی در دهان میگذاشت، گفت:
- غیبت بده، دروغم گناه! آدم عشق میکنه این قرمهسبزی رو میخوره. قبلاً گفتم مامان خواستی برای من زن بگیری، میری میگردی یکی رو گیر میاری که آشپزیش مثل خودتون باشه. وگرنه...
بهبه و چهچههای یاسر هر لحظه صورت آهو را از خجالت سرختر میکرد. برعکس او، یاسین در سکوت غذایش را میخورد و چیزی نمیگفت.
خاتون که از این همه تعریف خوشش نیامده بود، نگاه ناراضی به یاسر انداخت و درنهایت گفت:
- فعلاً وقت زن گرفتنت نیست، هروقت شد سر اینم یه فکری میکنیم.
و بعد چشم و ابرویی به طرف آهو آمد که یعنی جلوی او ادامه ندهد.
یاسر بیقید شانه بالا انداخت و با خنده گفت:
- بیخیال مامان... زن داداش هم دیگه از خودمونه.
سرش را به سمت آهو گرداند و ادامه داد.
- ببین زن داداش، عادت کن به این چیزا. زبونم لال فکر نکنی من نخوردهم ولی خب دستپخت مامان شاهرگمه... الان این بشقاب قرمهسبزی رو با دنیا عوض نمیکنم.
آهو لبخندی روی لب نشاند.
یاسر با تمام اعضای این خانواده فرق داشت؛ پر جنب و جوش جدای معراجِ آرام و صبور، خوشمشرب و نه بدخلق مثل مادرش
و پر از شیطنت، دقیقاً برعکس یاسینِ جدی.
خاتون کلافه میان حرفش پرید.
- غذات رو بخور آقا یاسر... من درست نکردم، آهو خانوم درست کرده.
یاسین با شنیدن این جمله، دوغ در گلویش پرید و به سرفه افتاد. آهو لب گزید و خنده فرو خورد. عجب داستانی شده بود.
خاتون با تاسف از معرکهای که پسرهایش راه انداخته بودند، نگاه کرد.
یاسر پشت کمر برادرش کوبید و اینبار بلند حرفی نزد تا جلوی عروس خانواده آبروداری کند.
همانطور که کمر یاسین را با ضربههایش میشکاند، زیر گوشش با نیمچه خندهای گفت:
- آروم داداش. میدونم ذوق کردی، تیرت خورده تو هدف ولی زشته خودت رو کنترل کن...
ادامه دارد