سنم کم بود یکی از دوستام گفت یه پسره تازه اومده تو محله مغازه موبایل فروشی باز کرده و خیلیم خوشگله
گفت ازش خوشش میاد
هی میگفت بیا بریم ببینیمش به یه بهونه علکی و من میگفتم برو بابا ولم کن
تو اذرماه بود دقیقا مث همین روزا
خواهرم شارژر میخاست باهم رفتیم تو مغازش
اخ که دلم موند تو اون مغازه
پیش پسری ک حتی سرشم بالا نیاورد نگام کنه
دنبال بهونه بودم هی برم ببینمش
گوشیمو علکی دستکاری میکردم ک مثلا برم درستش کنم همیشه رو برگه هایی ک رو میزش گذاشته بود واسش شعر مینوشتم وقتی سرش پایین بود🥺😂
یه روز یه پسره مزاحمم شد منم رفتم تو مغازه این
فهمید پسره مزاحم منه باهاش دعواش شد و بیرونش کرد من کیلو کیلو قند اب شد تو دلم
یه دفتر گذاشت جلوم گفت شعراتو اینجا بنویس🥺
نوشتم گفت میشه شمارتم پایینش بنویسی منم ک دل داده بودم 🥺😂نوشتم و رفتم
از فرداش هرروز همو میدیدیم
بهترینا برا من بود
هرچی میخاستم فقط کافی بود نگاه کنم بهترینشو واسم میگرفت
چ روزایی بود
همه چی خوب بود تا اینکه خانواده هامون گند زدن به رابطمون
الان یه پسر داره باید خیلی خوشبخت شده باشه فک کنم
قایمکی تو اینستا عکساشو میبینم