میشه تعریف کنید چطور گذروندید این دورانو؟
اره خبلب روزای سختی بود
حقیقتا هم از نظری ک میگفتن راست میگفتن
نه پیش نیومده
فقط گفتن زودتر ازدواج کن برو دختره ی ترشیده
نه، برای من برعکسش پیش اومده. خیلی سخت میگذره متاسفانه، اما خوبیش اینه که میگذره
اره پیش اومد راضیشون کردم بعد اینکه راضیشون کردم همه چی خراب شد
نه
فقط یکی از داداشام میگف راه دورع
سختیای خودشو داره راه دور
مامانم بهش گفت بتو مربوط نیست
هرچی دخترم بگع همونه. 😁
آره مخالف بود بابام یکسال شوهرم اومدو رفت منم گفتم یا این یا هیچکی دیگه اعتصاب غذا کردم لاغر شدم مریض شدم بازم دل بابام به رحم نمیومد آخرش گفت اگه انتخابت اینه برو ولی هیچوقت دیگه برای هیچ کاری پیش من نیا. منم گفتم باشه و رفتم یه شهر دیگه واسه زندگی
البته ورق برگشتو برگشتم پیش خانوادم و روابطمون خوب شد.
من آره ولی مخالفت مامانم فقط یک ماه طول کشید چون هنوز ندیده بودتش و صرفا بخاطر سنش مخالفت میکرد ولی وقتی دیدش و شناخت پیدا کرد گفت اوکیه الانم عاشق دامادشه
مال من اخه 6 سال ازم کوچیکتر بود من 74 ای ام ولی اون متولد 80 ولی از صدتا پسر 30 ساله فهیم تر و باجربزه تر بود و اینها باعث پیش داوری مامانم بود
ببین عزیزم اگه اون ادم تو قسمت و سرنوشتت باشه همه دنیا هم که مخالفت کنن و قضاوت تهش شما دوتا مال همید اینو بهت قول میدم عشق واقعی نابود نمیشه هیچوقت
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
