قضیه برمیگرده به چهارسالو نیم پیش
کاش پام شکسته بود نمیرفتم عروسی خواهرش💔
همون شب ازم خوشش اومده بود ولی من، نمیدونستم اما حس میکردم از نگاهاش حرکاتش و...
چهارمله بعداز اون عروسی خالم میره خونه یکی از دایی هام از زبونش در میره و میگه پسرم از غزل خوشش اومده شب و روز نمیزارع واسمون همش تو فکرشه میخوابم بریم خواستگاریش،
فامیلای ما از صدسال پیش تا الان از کوچیک بگیر تا بزرگ یه مشت آدم عقده ای بد دل دلشون سیاه چشم دیدن شادی و لبخند و خوشبختی کسیو ندارن همسن دستشون تو خرافات و دعا و طلسمه تمام وقتشونو صرف زمین زدن هم میکنن، خلاصه همین حرف از دهن خالم که پریده بوده بچه های همون داییم شروع میکنن به داد و بیداد اره دختره با پسره بوده دروغ میگید اینا همه جوره باهم بودن خلاصه پخش میشه بقیه خاله هام و... همشون یکی دوتا دختر مجرد دم بخت دارن و یکم حسودن نمیگم ازدواج چیز شاخیه ولی واسه مغز پوسیده و زنگ زده اونا شاخه و قطعا باتوجه به مغز زنگ زدشون حسادت منو کرده بودن خلاصه...