تنها دلخوشی این روزام اینه که روزای خوب تو راهن😄
این روزام انقدر بدن که اگه خودمو ول کنم گالن گالن اشک میریزم...
ی گاهیم از شدت غم انگار لمس میشم و هیچ اشکی برای ریختن ندارم😁
سالهای اول ازدواجم میگفتم اه خدایا چه زندگی بی چالشی خسته شدم ی مشکل بیار تا درگیرش شم حلش کنم🙃
این شد که الان...
تمام فکر و ذکرم شده ی مشکل اونم(بچه دار شدنه)
خیلی راهها رو رفتم اصلا ی راههایی که احساس میکنم خودم دیگه ی پا حامله کن هستم☹️😄 نشده تاالان...
از اونطرف با خودم میگم خب حالا بچه هم اوردی ب این دنیا اگه حالت باهاش خوب نبود چی؟
از طرفی میگم تو تو این شهر غریبی تو الان دلخوشی پدر و مادرتی اون بچه هم میاد برای تو دلخوشی میشه..
نمیدونم یجورایی برای خودم غول ساختم از حامله شدن..
ینی اولش خاستم بگم از مشکلات بارداری خودم و همسرم ولی دیدم حال ندارم بقیه بیان اسم دکتر خوب از نظر خودشون و یا بابونه و اویشن و الی اخر
اینا رو دیگه حفظم...
بعد میدونی ما اولش ک شروع کردیم هیچ مشکلی برای بارداری نداشتیم بعد که هی رفتیم جلو مشکل دار شدیم😂چرا واقعا
گاهی ربطش میدم به خدا
گاهی از ادمها متنفر میشم
نمیدونم واقعا
اگر امتحان هست میتونم بگم در حد ازمون علوم پایه دکترا و چه بسا بدتر سخته😄
یطورایی حس میکنم دیگه نمیکشم
ی گاهی منتظر معجزه م ی گاهی ناامید مثل کسی که افتاده ته ی چاهیی که ته نداره
نگران همسرمم هستم اون به روی خودش نمیاره و این خیلی براش سنگینه
کاش یه روز بیام اینجا بگم چقد این روزا جوون بودم و جاهل و چقد مشکلمو بیخود گنده کردم❤️