بله
با خودم بود
يادم نميره شب عيد بود اون موقع عقل الانو نداشتم كه كارگر بگيرم
مامانم نتونس بياد خونمو يكم تميز كنه
شوهرم دست به سياه سفيد نميزد يعني از جايي بهش نخ ميدادن خدا لعنتشون كنه
شروع كرد نق زدن البته خونم از همونا تميز تربوده ولي يكم خاك بود اونقد منو اذيت كرد از شب ساعت هشت تا ده صبح كل خونه رو تميز كردم يعني خونه تكونيا باورت ميشه از حموم و توالت تا كمدا و اشپز خونه
اونقد ده صبح كمرم گرفت كه گفتم الانه زايمان كنم
خيلي روزاي سختي بود هم من هم شوهرم بي تجربه بوديم
من به خالم نزديكم بارها اومد خونمو برق انداخت مادرشوهرم نه ماه انگار نه انگار يه زنگم نميزد فقط كارش شده بود پر كردن شوهرم