دو ماهه که نینی من به دنیا اومده بماند که چه روزایی سپری کردم آخه نی نی ٤ بار بیمارستان به دلایل مختلف خوابوندم زردی عفونت ادرار فتق تا نی نی اومد خوب بشه من افتادم به تب ولرز وسرماخوردگی تو این مدت خیلی غمگین بودم اصلا نشد که برای اومدنش خوشحالی کنم رفتاره سوهرمم باهام خیلی بد شده خیلی بهم فوش میده سر چیزای بی مورد خیلی دلم شکسته احساس میکنم حرفهایی که میزنه اصلا بویی از دوست داشتن توش نیست درست نیست اینجا بگم ولی خیلی خیلی با حرفاش آزارم میده تواین مدت هم مامانم خیلی نتونست بیاد بمونه البته اومد ولی شوهرم انتظار داشت مادرم زندگیشو ول کنه بیاد در خدمت من ..خیلی این مسئله رو روسرم کوبوند از همه طرف دارم داغون میشم به من میگه بی کس وکاری تو این ٣ سالی که زنش بودم تا حالا نرفتم خونه مامانم دیشب بهم گفت چلاق گفتم تحمل رفتارتو ندارم میرم بهم خندید گفت تو ١ ساعتم نمیری خیلی شکستم به نظرتون چیکار کنم
واز همه بدتر اینه که جلوی دوستاشم بهم بی احترامی میکنه فکر کنم دیگه دوستم نداره آخه آدم با دشمنشم اینطوری رفتار نمیکنه انقدر اعتماد به نفسم اومده پایین جلوی کسی باهاش حرف نمیزنم که یه چیزی نگه سرخ وسفید شم